بیوگرافی: الیزابت بوئن
الیزابت داروتیا کول بوئن، هفتم ژوئن 1899 در دوبلین متولد شد. پدرش، هنری چارلز کول بوئن، وکیل دادگستری و بزرگ خاندان اصیل و ایرلندی بوئن و مادرش فلورانس ایزابلا پومروی از خاندان بزرگ پومروی و نوهی چهارمین بارون پومرویها بود. الیزابت بوئن دوران کودکی خود را در ایرلند گذراند. در میان دوستان کودکیاش میتوان از دو نقاش مشهور ایرلندی، مینی جلت و سیلویا کوک کولیس نام برد. در سال 1907، پدرش به بیماری روانی مبتلا شد و بوئن جوان به همراه مادرش به انگلستان نقل مکان کرد. الیزابت پس از مرگ مادرش در سپتامبر 1912 نزد خالههایش رفت و در آکادمی هنر داون هاوس اسکول به تحصیل پرداخت. بعد از مدتی پی به استعداد نویسندگیاش برد و به گروه نویسندگان بلومزبری پیوست و با رز مکالی (نویسندهی معروف بریتانیایی) رفاقتی صمیمی به هم زد. رز مکالی کسی بود که بعدها برای چاپ اولین کتاب بوئن، مجموعهای از داستانهای کوتاه با نام «رویاروییها» که در سال 1923 منتشر شد، ناشر پیدا کرد. بوئن در سال 1923، با آلن کمرون ازدواج کرد. این ازدواج را عاری از هرگونه جذبه و کشش اما رضایتبخش توصیف کردهاند. او و همسرش در اوان زندگی جایی نزدیک آکسفورد زندگی میکردند. آنجا بود که بوئن اولین رمانهایش، ازجمله «سپتامبر گذشته» (1929) را نوشت. آنها سال 1932، پس از انتشار کتاب «به سمت شمال» ساکن محلهی ریجنتز پارک شدند و کتابهای «خانه در پاریس» (1936) و «مرگ قلب» (1938) را هم در این دوران زندگیاش نوشت. او در سال 1937 به عضویت آکادمی ادبیات ایرلند درآمد. در طول جنگ جهانی دوم، برای وزارت اطلاعات بریتانیا کار میکرد و بهواسطهی رفتوآمدهایش به ایرلند از افکار و عقاید ایرلندیها دربارهی جنگ و بیطرفیشان گزارش میداد. در همان دوران جنگ و اندکی بعد از آن بود که کتاب «عاشق خبیث و داستانهای دیگر» (1945) و «گرمای روز» (1948) را نوشت و «زندگی در لندن» دوران جنگ را به تفصیل به رشتهی تحریر درآورد. او در سال 1948 موفق به دریافت جایزهی سیبیای شد.
در سال 1952، وقتی همسرش بازنشسته شد، به ایرلند بازگشت و در ملک آبا و اجدادی بوئن ساکن شد اما همسرش چند ماه بعد همانجا درگذشت.
آخرین رمان بوئن، «اوا تروت یا تغییر صحنهها» (1968) در سال 1970 در فهرست نهایی جایزهی بوکر قرار گرفت. در سال 1972 بوئن به سرطان ریه مبتلا شد و در 22 فوریه 1973 در 73 سالگی درگذشت. او در کنار مزار شوهرش در گورستان کلیسای سنت کولمن، در نزدیکی عمارت خانوادگی بوئن به خاک سپرده شد.

قسمتی از کتاب گرمای روز نوشتهی الیزابت بوئن:
رابرت باید رأس ساعت نُه برمیگشت سر کارش. وقتی از ایستگاه خارج شدند، شام را زودتر از موعد، در سوهو خوردند و بعد سر نبش خیابانی با هم خداحافظی کردند. استلا پیاده به آپارتمانش برگشت. انگار حالوهوای ییلاق با او به لندن آمده بود و مثل شبحی ناراضی همهجا تعقیبش میکرد و وجود و حقیقت شهر را از بین میبرد. تاریکی موهوم اطراف استلا با نسیم کمجانی زنده شد. صدای پاشنههای کفشش در صدای خشخش برگهای تکهپارهی کف پیادهرو گم میشد. از زیرزمین خانهها بوی کپک پاییزی به مشام میرسید. گاهی ناودان لق ساختمانی آسیبدیده مثل شاخهای بالای سر استلا غژغژ میکرد. همهی اینها به اضافهی حسشان موقع خداحافظی که مثل حس جدا شدن عضوی از بدن بود، حساسیت استلا را به اوج رسانده بود. کلاه بر سر نداشت و یکی دوبار قطره آبی گرم و ناخوشایند روی پیشانیاش فرو افتاد. ظاهراً تودهای ابر کُند و بیحال در دل آسمان مخفی شده بود. استلا به سمت غرب میرفت، به سمت روشنایی رنگ پریده و چهار چاکِ عصرگاهی. این روز دشوار که برای رفتن عجلهای نداشت، خاطر استلا را حسابی مکدر کرده بود. از طرفی چشمانداز طولانی این خیابان خاموش و متروک که در آن پرندهای پر نمیزد پریشانترش میکرد. قبل از جنگ، هیچگاه در یک عصر پاییزی پنجرههای روشن خانهها و لامپهای خیابان چنین تسلیبخش نبود. رفتهرفته خاموشی به همراه ظلمتی پرآشوب بر لندن سایه میافکند. گاهی هیئت انسانی را میدید که بر درگاه خانهای با حواس جمع ایستاده یا عشاقی تنیده درهم که بوسه ردوبدل میکردند. این تمام چیزی بود که از شوروحال شنبهشبها مانده بود. احساس میکرد این حال و هوای لندن فقط مختص انگلستان نیست، بلکه حالوهوای تمام اروپای اشغال شده است... گوش خواباندنهای حاکی از بدگمانی، حرکات مخفیانه و دلهای سربی. آن شب باد از سمت سرزمینهای اشغالی میوزید. دشمن بیخ گوششان بود... خط مرزی ساحلی چندان از پایتخت دور نبود و البته ساحلها هم چندان از هم فاصله نداشتند!... حضور دشمن کاملاً حس میشد. آن شب دیگر احساس امنیتی در کار نبود. اینجا و آنجا فرقی نداشتند. بوی خطر و مصیبت آزاد و رها کرانهبهکرانه حرکت میکرد و به مشامشان میرسید. تنش و دلهره از فراز ابرها پاریس را به لندن وصل کرده بود. هیچ بعید نبود در همان لحظه زنی در پاریس دقیقاً احساس استلا را داشته باشد. در دل گفت معلوم است که در چنین شرایطی نمیشود شاد بود و اینطور خودش را دلداری میداد. کلاهی را که تمام روز سرش بود در دست داشت و با انگشت خمشدهی همان دست نخبستهی پستی خانم کلوی را گرفته بود. مفصل انگشتش در چیز نرمی که محکم بستهبندی شده بود، و فقط میتوانست بافتنی باشد، فرو رفته بود. استلا خودش را مسئول آن بسته میدانست. در قطار آدرس روی بسته را دیده بودند که نه یکبار بلکه سهبار نوشته شده بود، آدرسِ کریستوفر رابین.