
بیوگرافی: استیون چباسکی
استیون چباسکی نویسنده، فیلمنامهنویس و کارگردان امریکایی است که بیشتر بهخاطر رمان پرفروش مزایای منزوی بودن شناخته میشود. او علاوهبر نویسندگی، در صنعت سینما و تلویزیون نیز فعالیت گستردهای داشته و آثارش تأثیر عمیقی بر فرهنگ عامه، بهویژه نسل جوان گذاشته است.
چباسکی در 25 ژانویه 1970، در پیتسبورگ، پنسیلوانیا به دنیا آمد. پدرش، فرد چبوسکی، یک حسابدار و مدیر مالی و مادرش، لی چبوسکی، یک مشاور املاک بود. او در یک خانوادهی کاتولیک بزرگ شد و در مدرسهی کاتولیک آکادمی سنت یوسف در پیتسبورگ تحصیل کرد. از کودکی به داستاننویسی و هنر علاقه داشت و تحت تأثیر نویسندگانی مانند جی. دی. سلینجر قرار گرفت. او همچنین عاشق سینما بود و فیلمهای کلاسیکی مانند «روانی» اثر آلفرد هیچکاک و «غریبه» اثر اورسن ولز را تحسین میکرد.
این نویسنده در سال 1988، از دبیرستان فارغالتحصیل شد و برای تحصیل در رشتهی نویسندگی خلاق به دانشگاه کالیفرنیای جنوبی رفت. در آنجا، تحت نظر استادان برجستهای مانند کنت توران آموزش دید.
در دوران دانشگاه، اولین فیلم کوتاه خود را، به نام «کودک سنگین»، ساخت که در چند جشنوارهی دانشجویی به نمایش درآمد. پس از فارغالتحصیلی، به نوشتن نمایشنامه و فیلمنامه روی آورد و در پروژههای مختلف هالیوود همکاری کرد.
استیون چباسکی در سال 1999، رمان «مزایای منزوی بودن» را منتشر کرد که بهسرعت به یک اثر محبوب در میان نوجوانان و جوانان تبدیل شد. این کتاب بهدلیل پرداختن به موضوعاتی مانند افسردگی، اضطراب اجتماعی، دوستی و عشق مورد تحسین قرار گرفت.
«مزایای منزوی بودن» داستان نوجوانی به نام چارلی است که در نامههایی به یک دوست ناشناس، تجربیات خود را از دوران دبیرستان روایت میکند. این کتاب بهدلیل صداقت عاطفی و نگاه عمیق به مسائل نوجوانان، به یک پدیدهی فرهنگی تبدیل شد و میلیونها نسخه از آن در سراسر جهان فروش رفت.
چباسکی در سال 2012، خودش فیلمی براساس این رمان ساخت که با استقبال گستردهای روبهرو شد. لوگان لرمن در نقش چارلی، اما واتسون در نقش سم و ازرا میلر در نقش پاتریک بازی کردند. این فیلم جوایز متعددی دریافت کرد و به یکی از فیلمهای محبوب نسل جوان تبدیل شد.
امروزه چباسکی همچنان به نوشتن و کارگردانی ادامه میدهد و پروژههای جدیدی در دست تولید دارد. بیشک، او در آینده نیز آثار ماندگاری خلق خواهد کرد.
قسمتی از کتاب مزایای منزوی بودن نوشتهی استیون چباسکی:
18 نوامبر 1991
دوست عزیز،
داداشم بالاخره دیروز زنگ زد و تعطیلات آخر هفتهی شکرگزاری رو نمیتونه بیاد خونه، چون بهخاطر فوتبال از درس و مشقش عقب افتاده. مامان اینقدر ناراحت بود که منو برای خرید لباس نو با خودش برد بازار.
میدونم فکر میکنی چیزی که میخوام بنویسم اغراقه، ولی باور کن اینطور نیست. از همون لحظهای که سوار ماشین شدیم تا لحظهای که برگشتیم خونه، مامان به معنای واقعی کلمه دهنش رو نبست، حتی یه بار. حتی وقتی که تو اتاق پرو بودم و داشتم سعی میکردم شلوار امتحان کنم.
اونور اتاق پرو واستاده بود و با صدای بلند ابراز نگرانی میکرد. چیزهایی که میگفت به همهچی مربوط میشد. اول اینکه بابام باید اصرار میکرد داداشم شده برای یه بعدازظهر هم بیاد خونه. بعد، خواهرم بود که بهتره کمکم راجع به آیندهش فکر کنه و برای دانشگاههای مطمئن درخواست بفرسته، محض محکمکاری، اگه دانشگاههای خوب جواب نداد. بعد شروع کرد به گفتن اینکه خاکستری رنگ خوبیه برای من.
میفهمم مامان چه جوری فکر میکنه. واقعاً میفهمم.
مثل وقتیه که ماها بچه بودیم، و ما رو میبرد خواربارفروشی. خواهربرادرم سر همین چیزایی که خواهربرادرها با هم دعوا میکنن، با هم دعوا داشتن و منم کف چرخ خرید مینشستم. مامان آخرِ خرید دیگه خیلی عصبانی میشد و چرخ رو سریع هل میداد و من احساس میکردم سوار زیردریاییام.
دیروز همینطوری بود، فقط اینبار من صندلی جلو نشسته بودم.
وقتی امروز سَم و پاتریک رو تو مدرسه دیدم، هر دوشون موافق بودن که مامان سلیقهی خوبی تو لباس خریدن داره. وقتی از مدرسه برگشتم خونه، اینو به مامان گفتم و اون لبخند زد. ازم پرسید میخوام سَم و پاتریک رو یه موقعی بعد از تعطیلات برای شام دعوت کنم، چون مامان تو تعطیلات حسابی اعصابش خرد شده بود. به سَم و پاتریک زنگ زدم و گفتن که میآن.
خیلی هیجانزدهم!
آخرینباری که دوستی داشتم که شام بیاد خونهمون، پارسال بود: مایکل. شام تاکو داشتیم. بخش خیلی عالیش این بود که مایکل برای خواب خونهی ما موند. اون شب خیلی کم خوابیدیم. تقریباً فقط راجعبه چیزهایی مثل دخترها و فیلمها و موسیقی حرف زدیم. بخشی که خیلی خوب یادم میآد، این بود که شب رفتیم تو محله قدم زدیم. بابا مامان و بقیهی مردم خواب بودن. مایکل به همهی پنجرهها نگاه کرد. تاریک و ساکت بود.
گفت: «فکر میکنی اینا آدمهای خوبیان؟»
گفتم: «اندرسنها؟ آره. پیرن.»
«اینا چی؟»
«خب، خانم لَمبرت دوست نداره توپ بیسبال بیفته حیاطش.»
«اینا چی؟»
«خانوم تَنر سه ماهی میشه که به مادرش سر میزنه. آقای تَنر آخر هفتهها میشینه تو ایوون پشتی و به بازی بیسبال گوش میده. واقعاً نمیدونم آدمهای خوبیان یا نه، چون بچه ندارن.»