
بیوگرافی: ادوارد کری
ادوارد کری (زادهی آوریل 1970 در شمال والشام، نورفولک، انگلستان) نمایشنامهنویس و رماننویسِ انگلیسی است. او از آثار نویسندگان دیگر نمایشنامههای اقتباسی درخشانی خلق کرده که ازجمله مهمترین اقتباسهایش میتوان از اقتباس از رمان «کبوتر» نوشتهی پاتریک سوسکیند و «پینوکیو در ونیز» اثر رابرت کوور نام برد. ازجمله نمایشنامههای دیگرِ او میتوان به توماس سالکینگ و کاپیتان پرندگان اشاره کرد.
کری مانند پدر و پدربزرگش در کالج دریایی پانگبورن تحصیل کرد. بااینحال، هرگز در نیروی دریایی سلطنتی نامنویسی نکرد. او با تئاتر ملی جوانان همکاری کرد و در دانشگاه هال ثبتنام کرد و در سال 1991، مدرک نمایشنامهنویسی را اخذ کرد.
در سالهای جوانی، کری در موزهی مادام توسو در لندن کار میکرد که خاطراتِ آن دوران در رمان تاریخیای که بعدها نوشت آمده است؛ رمانی به نام «کوچک».
او در برنامهی بینالمللی نویسندگی دانشگاه آیووا شرکت کرد و همچنین در کارگاه نویسندگان آیووا تدریس کرده است.
کری در بسیاری از نقاط اروپا زندگی کرده است، اما در سال 2006، اقامت دائم ایالات متحده را گرفت و در آستِن مستقر شد و در دانشگاه تگزاس تدریس را آغاز کرد. او با نویسندهای به نام الیزابت مککراکن ازدواج کرده است.
شاید یکی از مهمترین رمانهای ادوارد کری رمانِ «مرد بلعیدهشده» باشد. «مرد بلعیدهشده» داستان گرفتار شدن پیرمردی است در دل هیولایی دریایی و این پیرمرد کسی نیست جز ژپتو، خالق پینوکیو که در این کتاب شرححال دو سال در بند ماندنش را روایت میکند؛ شرحی زیبا و گاه تاریک از پدر بودن، تنهایی و رستگاری. ژپتو هنرمند است و با چوب و رنگ و خمیر سالهای سیاه حبس را میگذراند. همه اغلب ماجراهای پینوکیو را خوانده یا بهنحوی از آن باخبریم، ولی داستان ژپتو را چطور؟ «مرد بلعیدهشده» حکایت زندگی غریب ژپتو است، نه فقط هنگامیکه پینوکیو، آن آدمک چوبی تخس و زیرک را ساخت؛ بلکه از جوانی تا سالخوردگیاش.
قسمتی از کتاب مرد بلعیدهشده نوشتهی ادوارد کری:
برای روزی که این یادداشتهای روزانه پیدا شود و خودم زنده نباشم، عکسی از خودم را پیوستِ آن میکنم. این تصویر من است، شکی درش نیست. دقیقتر بگویم، این آخرین عکسی است که گرفتهام. حالا لابد خیلی تغییر کردهام. راستش به این عکس حلبی چندان علاقهای ندارم، ولی خب، چه کنم، همین را ضمیمهی دفتر کردم.
عکس را برای پسرم چسباندم. امیدوارم به طریقی به دستش برسد: شاید مصداق یک طلب آمرزش، یادگاری از پدری پیر و رهاشده، شاهدی بر وجودش. عکس را قرار بود به بزرگداشت اولین روزش به مدرسه بگیریم، ولی همانطور که خودتان میبینید، خود پسربچه غایب است. باید اعتراف کنم که برای انجام این کارم فکر دیگری در سر داشتم: میخواستم تصویری از خلق پینوکیو را به تمام جهانیان نشان دهد، تا اگر زد و معروف شدیم، سندی هرچند کوچک باشد بر اثبات کار بزرگم. کولودی شهر شناختهشدهای نبود، ولی فکرش را که کردم، دیدم اگر قرار باشد آدمها بهخاطر حضورِ شخص من و پسرک چوبیام به کولودی بیایند، حداقل باید تصویری از من داشته باشند. خلاصه موقع برداشتن این عکس چنین خیالاتی داشتم.
عکس را آقای پائولی گرفت. کل کولودی را میگشتی از مغازهی او بهتر پیدا نمیکردی؛ هرچه فکرش را بکنی داشت: از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. آتلیهاش پشت مغازه بود و عکسهای معروفش را آنجا میگرفت. آن روز من به آنجا رفتم؛ ولی همانطور که میبینید، کسی بر صندلی ننشسته. بهعنوان کارمزد برای آقای پائولی پردهی عقبِ صحنه را رنگ زده بودم. روی پرده منظرهای کشیدم با یک عمارت که درواقع پشت صحنهی عکس بود. البته هنوز پولش را کامل نپرداخته (بخشی از دستمزد را در ازای برداشتن یک جلد کتاب مدرسه کم کرد)، کمی بعد از اینکه آدمک چوبی را روانهی مدرسه کردم، نزد او آمدم و قبول کرد که برای برداشتن این عکس کُتش را بهم قرض بدهد. پیداست که کت به تنم زار میزند. چهرهام کمی نگران است، آخر پسرم تا آنوقت به خانه برنگشته بود. به نقطهای خیره هستم، انگار چشمانتظار بازگشتش بودم.
ولی هرچه به سرم آمد، حقم بود، چون چشمم دنبال پسرم نبود، در پی پول و ثروت بودم. دلم خانواده نمیخواست، شهرت میخواست. فکرش را بکنید. آدم اینقدر نمکنشناس؟ حالا فکرش را هم که میکنم، رنگ از رخسارم میپرد. چه پدریای در حق او کردم؟ حالا چقدر شرمسارم. گذشته و الانم چقدر با هم فرق دارند.
بعضی روزها دعا میکنم که اینجا نبینمش، که در این محاق مرگ به من ملحق نشود. ولی اگر یک روز بیاید، چه؟ از فکرش ترس تمام جانم را میگیرد.