#
#

بیشتر بدانیم ـ مسخ کافکا؛ آینه‌ای دربرابر انسان مدرن

17 ساعت پیش زمان مطالعه 6 دقیقه


رمان «مسخ» فرانتس کافکا یکی از عجیب‌ترین و درعین‌حال مهم‌ترین آثار ادبیات مدرن است؛ اثری که با وجود حجم اندکش، چنان عمق و پیچیدگی‌ای در خود دارد که بیش از صد سال است ذهن خوانندگان، منتقدان و فیلسوفان را درگیر کرده است. این رمان کوتاه فقط روایت مردی نیست که یک روز صبح از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند به حشره‌ای عظیم‌الجثه تبدیل شده است؛ «مسخ» روایتی است از گسست انسان از خود، از خانواده، از جامعه و از جهانی که نمی‌تواند معنایی پایدار برای آن بسازد. 
اگر بخواهیم جهان ادبیات مدرن را در یک تصویر خلاصه کنیم، شاید همان صبح معروف گریگور سامسا کافی باشد: صبحی که فرد، با تمام تلاش‌ها و مسئولیت‌هایش، ناگهان درمی‌یابد هیچ‌چیز در کنترل او نیست و هویت و بدن و جایگاه اجتماعی‌اش به‌یک‌باره از هم فرو می‌پاشد. دنیای مدرن دنیای اضطراب، بی‌ثباتی و بیگانگی است؛ دنیایی که بشر در آن مدام از معناهای پیشین جدا شده و معناهای جدید نیز در سایه‌ی شک و بی‌اعتمادی قرار گرفته‌اند.
کافکا با یک جمله‌ی نخستِ تکان‌دهنده، خواننده را بی‌درنگ وارد این فضای کابوس‌زده می‌کند. او بدون هیچ مقدمه‌چینی، خواننده را وسط واقعیتی می‌گذارد که هم آشناست و هم عجیب؛ هم واقعی است و هم سوررئال. این شیوه‌ی برجسته‌ی کافکا ـ قرار دادن امور غیرعادی در دل واقعیت روزمره ـ یکی از دلایل بزرگی مسخ است، زیرا به شکلی عمیق حس سردرگمی، بی‌پناهی و ازدست‌رفتن هویت را در ما زنده می‌کند.

فرانتس کافکا در نوجوانی

انسان مدرن در جهان صنعتی‌شده به موجودی تقلیل‌یافته تبدیل شده است. کار، ساختارهای قدرت، بوروکراسی و خانواده اغلب به جای اینکه هویت انسان را بسازند، او را به ابزار تبدیل می‌کنند. کافکا این وضعیت را به شکلی رادیکال و تکان‌دهنده نشان می‌دهد: او انسان را به معنای واقعی به حشره تبدیل می‌کند.
گریگور سامسا پیش از «مسخ» نیز عملاً انسانی مسخ‌شده بوده است. او سال‌ها تحت فشار اقتصادی برای خانواده کار می‌کرده و از زندگی شخصی و رؤیاهایش دست کشیده است. تلاش بی‌وقفه‌اش برای فداکاری و تأمین خانواده نه‌تنها جایگاهی واقعی برایش نساخته، بلکه اکنون که به ضربه‌ای دچار شده، خانواده بی‌درنگ او را از دایره خود می‌رانند. اینجا کافکا با تصویری عریان نشان می‌دهد که چگونه در نظام‌های اقتصادی ـ اجتماعی، ارزش انسان به کارکردش وابسته است. وقتی کارکردی نداشته باشد، خودِ انسانی او نیز از میان می‌رود؛ گویی بی‌مصرفی او را از انسانیت محروم می‌کند.
«مسخ» از این منظر، بیشتر از آنکه درباره‌ی تبدیل جسمانی باشد، درباره‌ی تبدیل معنایی است: تبدیل انسان به چیزی بی‌اهمیت و مزاحم. این همان تجربه‌ی عمیق بیگانگی است.
یکی از عناصر مهم عظمت مسخ نقدی است که کافکا نسبت به مفهوم خانواده و روابط درون آن مطرح می‌کند. خانواده‌ی سامسا در ظاهر خانواده‌ای معمولی و مهربان است، اما وقتی بحران آغاز می‌شود، تمام هنجارهای اخلاقی ناگهان فرو می‌ریزند. گریگور سال‌ها ستون خانه بوده، اما اکنون که به موجودی ناجور تبدیل شده، نه‌تنها از او حمایت نمی‌کنند بلکه آرام‌آرام به چشم یک‌ بار اضافی به او نگاه می‌کنند.

فرانتس کافکا

مادر نمی‌داند باید ترحم کند یا بترسد. پدر، خشمگین و خسته، با خشونت واکنش نشان می‌دهد و خواهری که درابتدا حامی است، به‌تدریج به‌طورکامل از او می‌بُرد. این پوچی و فروپاشی روابط خویشاوندی نشان می‌دهد که خانواده نیز همچون جامعه، درنهایت تابع فایده‌مندی است. کافکا با دقتی دردناک نشان می‌دهد عشق خانوادگی اگر بر پایه‌ی نیاز مادی باشد، با بحران اولین ضربه از هم پاشیده می‌شود.
در اینجا «مسخ» به ما آینه‌ای نشان می‌دهد: چقدر روابطی که مقدس می‌دانیم، درواقع از زیرساخت‌های اقتصادی و نیازهای روزمره تغذیه می‌شوند؟ این نگاه انتقادی، یکی از دلایل ماندگاری اثر کافکاست.
شاید یکی از بزرگ‌ترین شگفتی‌های «مسخ» این باشد که کافکا با زبانی بسیار ساده، سرد و دور از احساسات تند، جهانی می‌سازد که از هر اثر پیچیده‌ای عمیق‌تر است. نثر کافکا تعمداً خشک و بی‌حس است؛ انگار راوی از احساسات گریگور فاصله دارد؛ اما همین بی‌تفاوتی روایی، عمق درد و اضطراب را چند برابر می‌کند. وقتی راوی درباره‌ی بدن حشره‌وار گریگور با لحنی آرام و رسمی توضیح می‌دهد، خواننده درگیر نوعی وحشت آرام می‌شود؛ وحشتی که از منطق سرد روایت نشأت گرفته است.
ساختار داستان نیز به شکلی استادانه طراحی شده است. از آغاز تا پایان، هیچ توضیحی درباره‌ی علت مسخ داده نمی‌شود. هیچ اشاره‌ای به جادوی بیرونی یا خطای اخلاقی وجود ندارد. این بی‌دلیلی بخش مهمی از پیام داستان است: جهان کافکا جهانی است که در آن معنا غایب است و بحران‌ها بدون علت، بدون مقدمه و بدون راه‌حل رخ می‌دهند. این ساختار بی‌دلیل، واقعیت جهان مدرن را بازتاب می‌دهد؛ جهانی که در آن انسان بارها و بارها با بحران‌هایی روبه‌رو می‌شود که هیچ توضیح روشنی ندارند. 

بدن گریگور در «مسخ» صرفاً یک ظاهر عجیب نیست؛ بدن او میدان جدال هویت، قدرت و اطاعت است. کافکا با نمایش جزئیات فیزیکی، شکنندگی بدن انسان را به رخ می‌کشد. گریگور در جدال با بدن جدیدش، همزمان در جدال با جایگاه اجتماعی و انسانی‌اش نیز هست.
بدن او نه‌تنها او را از دیگران جدا می‌کند، بلکه او را از خودش نیز می‌بُرد. او در ابتدا هنوز ذهنی انسانی دارد، اما نمی‌تواند از تخت بلند شود، حرف بزند یا کار کند. این گسست ذهن و بدن یکی از عمیق‌ترین استعاره‌های ادبیات مدرن است؛ استعاره‌ای درباره‌ی انسان‌هایی که ذهنشان رؤیاهایی بزرگ دارد، اما بدنشان و شرایطشان آن رؤیاها را ناممکن می‌سازد.
کافکا در اینجا به‌نوعی سیاست بدن را مطرح می‌کند: جامعه چگونه بدن‌ها را طبقه‌بندی می‌کند؟ چه کسی انسان به حساب می‌آید و چه کسی غیرانسان؟ گریگور از نظر ذهنی همان فرد سابق است، اما بدنش او را طرد می‌کند. این جابه‌جایی تمرکز از ذهن به بدن، یکی از نقاط درخشان و نوآورانه مسخ است.
درنهایت، «مسخ» بیش از آنکه داستانی درباره‌ی حشره‌ شدن یک انسان باشد، داستانی درباره‌ی انسان‌ شدن یک حشره‌وارگی جمعی است. داستانی درباره‌ی جهانی که ارزش‌ها در آن دگرگون شده‌اند و انسان در لابه‌لای نیازها، فشارها و ساختارها گم می‌شود. شاید همین است که اثر کافکا را بزرگ کرده؛ اینکه همچنان پس از گذشت یک قرن، هر خواننده‌ای می‌تواند در آن ردّی از خودش، از ترس‌هایش، از تنهایی‌اش و از اضطراب‌های پنهان زندگی مدرن پیدا کند.    

 

مشاهده کتاب مسخ اثر فرانتس کافکا

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید