به سوی ایستگاه فنلاند/ روایتی از سوسیالیسم، آنارشیسم و روسیه

2 سال پیش زمان مطالعه 7 دقیقه

کتاب «به سوی ایستگاه فنلاند»، نوشته‌ی ادموند ویلسون، به همت نشر ماهی به چاپ رسیده است. این کتاب نخستین‌بار در سپتامبر 1940 به چاپ رسید. آن زمان، زمان مناسبی برای انتشار کتابی درباره‌ی خاستگاه‌های فکری انقلاب روسیه نبود. یک ماه پیش‌تر در مکزیکوسیتی، فرق لئون تروتسکی را با تیشه‌ی یخ‌شکن شکافته بودند. یک سال پیش از آن، اتحاد شوروی با آلمان نازی پیمان عدم تجاوز امضا کرده و عملاً اجازه داده بود هیتلر به لهستان حمله کند -که آغازگر جنگ جهانی دوم شد. پنج سال بود که مرتباً استالین داشت مخالفان سیاسی داخلی را از سر راه برمی‌داشت. پیش از این تصفیه‌ها برنامه‌ی اقتصادی اشتراکی ‌کردن در روسیه به مرگ بیش از پنج میلیون نفر منجر شده بود. در 1940 کمتر روشنفکر غربی هنوز در مورد کمونیسم شوروی توهم داشت. آندره ژید، جرج اُرول و جان دوس پاسوس مطلب دست‌اولی در زمینه‌ی بی‌رحمی و ریاکاری کمونیسم معاصر نوشته بودند -ژیدو دوس پاسوس بعد از سفرهایی به روسیه و ارول پس از سفر به اسپانیا. مدتی می‌شد که پارتیزان ریویو سخنگوی چپ ضدکمونیست شده بود.

کتاب ویلسون هنگامی درآمد که او نیز دست از دفاع از تجربه‌ی شوروی برداشته بود. سال 1935، که نگارش به سوی ایستگاه فنلاند را آغاز کرد، کوشیده بود به دوس پاسوس بقبولاند که استالین یک مارکسیست واقعی است که «برای سوسیالیسم در روسیه کار می‌کند.» اندکی بعد ویلسون خود به روسیه رفت. سپس سفرنامه‌اش را همراه مطالبی درباره‌ی سفرهایش به امریکا در کتابی با عنوان «نیشدارِ سفر به دو دموکراسی» منتشر کرد. عملاً ویلسون ناچار شده بود خاطراتش را تحریف کند تا وحشت و خفقانی را که به چشم دیده بود بروز ندهد. او در 1938، تعارف را کنار گذاشت و برای دوستی اعتراف کرد: «آن‌ها حتی مقدمات نهادهای دموکراتیک را ندارند. درواقع از این نظر از جایی هم که شروع کردند عقب‌تر رفته‌اند. چیزی که دارند سلطه‌ی تمامیت‌گرای یک ماشین سیاسی است.» او می‌دانست این امر برای کتابی که در دست تألیف داشت تبعاتی دارد. اکتبر 1939، با اندوه به لوئیز بوگان اطلاع داد: «می‌خواهم سعی کنم ایستگاه فنلاند را تمام کنم (حال‌ که می‌دانم شوروی‌ها دارند فنلاند را می‌گیرند).»

«به سوی ایستگاه فنلاند» را انتشارات هارکورت بریس منتشر کرد. تا ژانویه‌ی 1947، تنها 4527 نسخه‌اش فروش رفت. حقوق آن را انتشارات دابل‌دِی خرید و چاپ جدیدش را در 1947 بیرون داد، اما فروش آن همچنان آهسته ماند. خواننده‌ی چندانی پیدا نکرد تا سال 1953 که یکی از نخستین کتاب‌های جلد نازک انتشارات اَنکور شد. انکور دوبار هم در 1955 و 1958 تجدید چاپش کرد. در دهه‌ی 1960، فروش آن بهتر شد و در 1972 -که سال آخر حیات ویلسون بود- انتشارات فارار، استراوس و ژیرو چاپ تازه‌ای از آن با دیباچه‌ای به قلم ویلسون منتشر کرد. او در این دیباچه به بازنگری تفسیرش از کمونیسم شوروی می‌پردازد و می‌نویسد: «این کتاب من یکسره فرضش این است که گام بلندی به جلو برداشته شده، یک تحول اساسی رخ داده و در تاریخ بشر هیچ‌چیز دیگر مثل قبلش نخواهد بود. من هرگز حدس نمی‌زدم روزی اتحاد شوروی، از پلیدترین حکومت‌های جباری شود که جهان به خود دیده و استالین بی‌رحم‌تر و بی‌وجدان‌تر از همه‌ی تزارهای سنگدل روسیه. پس این کتاب را باید روایتی اساساً معتبر دانست از آنچه انقلابیون گمان می‌کردند در راه جهانی بهتر انجام می‌دهند.»

در «به سوی ایستگاه فنلاند» ویلسون آشکارا از اینکه موضوعی ظاهراً با داستانی طبیعی پیدا کرده هیجان‌زده بود و هیجانش را به خواننده نیز انتقال می‌دهد. عجیب نیست که عنوان اثر را از رمان «به سوی فانوس دریایی» اثر ویرجینیا وولف الهام گرفت. ویلسون کتابش را یک داستان می‌دید و درصدد ایجاد حس تعلیق داستان برآمد؛ حتی موقعی که می‌دانید شخصیت‌های به سوی ایستگاه فنلاند کارشان به کجا می‌کشد، باز مشتاق پیگیری آن هستید. خط داستان ساده است: انحطاط سنت انقلاب بورژوایی، ظهور سوسیالیسم انقلابی، پیروزی کمونیسم. ویلسون دور چیزهایی را قلم گرفته که اگر نمی‌گرفت، داستان را پیچیده می‌کردند: مثلاً پایداری آرمان سوسیالیسم غیرکمونیستی در انگلستان و فرانسه و آلمان؛ سنت لیبرال در سیاست روسیه (که پدر ناباکوف پیرو آن بود)؛ کامیابی و ناکامی منشویک‌ها که کمتر سخنی از آن می‌رود و البته اگر کتاب امروز نوشته می‌شد، روی تاریک اندیشه‌ی مارکسیستی و لنینیستی که در روایت ویلسون کمابیش حضوری نهفته دارد، سمت حرکت داستان را تغییر می‌داد به‌طوری که به سیبری یا برلین ختم می‌شد نه به ایستگاه فنلاند.

امروزه ما «به سوی ایستگاه فنلاند» را دیگر به منزله‌ی اثری درباره‌ی انقلاب روسیه نمی‌خوانیم. عنوان اصلی کتاب نیست که ما را جذب می‌کند؛ عنوان فرعی آن است که توجهمان را جلب می‌کند: «جستاری در نگارش و کنش تاریخ.» موضوع واقعی کتاب ویلسون خود تاریخ است؛ و او به‌خوبی مطرح می‌کند که باورمندی به ‌اینکه تاریخ کلید معنی زندگی است -چنانکه ویکو و میشله، فوریه و سن سیمون، هگل و مارکس، لنین و تروتسکی معتقد بودند- چه حسی داشت. اگرچه ویلسون درباره‌ی شخصیت لنین اشتباه و درخصوص آینده‌ی سرمایه‌داری نیز اشتباه می‌کرد، این ادعای او در دیباچه‌ی چاپ 1972 درست است که این کتاب را باید روایتی اساساً معتبر دانست از آنچه انقلابیون گمان می‌کردند در راه جهانی بهتر انجام می‌دهند.» چهره‌پردازی‌های او از بابوف، اوئن، لاسال، باکونین و دیگران، کسانی که افکارشان در 1940 دیگر دورافتاده به نظر می‌رسید، آن کیفیت درونی را دارند: نشان می‌دهند که اشخاص به موقعیت‌ها می‌اندیشند. ویتسن اودن در جایی می‌نویسد انسانی که می‌کوشد غرق نشود روشنفکر است؛ زیرا به موقعیت خویش می‌اندیشد. تقریباً همه‌ی شخصیت‌های داستان ویلسون می‌پنداشتند که در حال غرق‌شدن‌اند و این پندار، آنان را نه در ترس و یأس که در فکر فرو می‌برد؛ اما به‌راستی در حال غرق‌ شدن بودند: رؤیای عدالت اجتماعی ایشان از 1848 بارها و بارها بر باد رفته بود، همچنان‌که رؤیای برادری و برابری را ناپلئون پس از 1789 نقش‌برآب کرده بود. این دریغ بخشی از قصه‌ی آن‌هاست و ویلسون این را می‌دانست. اگر او لنین را ناپلئون می‌کرد که بود -اگر خیانت لنین به سوسیالیسم را تکرار خیانت ناپلئون به حقوق بشر نشان می‌داد- خط داستانش واقعی می‌شد.

قسمتی از کتاب به سوی ایستگاه فنلاند:

باکونین از نسل نگون‌بختی بود که در روزگار نیکولای اول در روسیه به سن بلوغ رسیده بودند. او در 18 مه 1814 چشم به جهان گشود و یازده ساله بود که قیام دسامبریست‌ها روی داد. اینان افسران و شاعران اشراف‌زاده‌ای متأثر از آرای غربی بودند و خانواده‌ی مادر باکونین در قیام آن‌ها نقش مهمی داشت. روسیه‌ی پوشکین و دسامبریست‌ها، روسیه‌ی عصر طلوع فرهنگ باشکوه روسیه‌ی مدرن، در سی سال حکومت نیکولای به خفقان دچار آمد. او با ممیزی وحشتناک مطبوعات نهضت فکری را خفه کرد و امکان حشرونشر روس‌ها با اروپای غربی را بسیار کاهش داد. باکونین همچون دوستانش تورگنیف و هرتسن فرآورده‌ی این جنبش واخورده بود. او نیز مانند آن‌ها، از دست سرکوب در کشور، ناچار به جست‌وجوی آزادی و روشنایی در غرب شد، و سپس ناگزیر آنجا ماند و کار کرد درحالی‌که پیوسته دل‌مشغول مسائل روسیه بود. هرتسن می‌گفت باکونین در درونش نیروی نهفته‌ی فعالیت عظیمی را داشت که تقاضایی برایش نبود.

باکونین از ولایت توِر بود و دودمانش از اشراف زمین‌دار بودند. کودکی‌اش را با برادران و خواهران در املاکی گذراند که پانصد نفر نفوس داشت. خانه‌ی اربابی بزرگ آن‌ها در قرن هجدهم و مشرف به رود روسیِ آرام و پهناوری بنا شده بود و می‌توان گفت این خانه و خانواده به قدری برای او عزیز و کامل بودند که پس‌زمینه‌ی همه‌ی عمر او باقی ماندند. کودکی و نوجوانی باکونین‌ها در فضایی خیال‌انگیز با احساسات رقیق و هیجانات فکری‌ای سپری می‌شد که آثار تورگنیف یا چخوف را تداعی می‌کند. میخائیل بزرگ‌ترین پسر خانواده از میان ده فرزند بود و ازاین‌رو هم به لحاظ سنی بر پسرها و هم از نظر جنسیت بر دخترها تسلط داشت؛ اما هر دو دسته را زیر بال خود پناه می‌داد و سرکرده‌ی آن‌ها در نقشه‌هایی بود که علیه پدرشان می‌کشیدند. پدر در چهل سالگی با مادرشان ازدواج کرده بود و همسرش همیشه طرف او بود.

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط