امپراتوری / یادداشت‌هایی از دوران استالین تا یلتسین

1 سال پیش زمان مطالعه 5 دقیقه

 

کتاب «امپراتوری» نوشته‌ی ریشارد کاپوشچینسکی به همت نشر ماهی به چاپ رسیده است. این کتاب به تأکید خود کاپوشچینسکی، که او را بزرگ‌ترین روزنامه‌نگار قرن بیستم نامیده‌اند، «کتاب تاریخ نیست» بلکه عمدتاً گزارش سفرهایش به قلمرو وسیع امپراتوری شوروی است. همچنین بخش‌هایی از کتاب، به سیاق گزارش‌های خبری، شرح دیدارها و مکالمات کاپوشچینسکی با افرادی است که او را مصاحب دلنشینی یافته‌اند و این ملاقات‌ها را فرصتی مغتنم برای برآوردن فریاد تظلم. غرض اصلی نویسنده نیز رساندن صدای آزادی‌خواهی این ستمدیدگان به گوش جهانیان، به‌خصوص مخاطبان غربی ناآشنا با مصائب مردمان این سوی دنیا و پرداختن به جنبه‌ی انسانی داستان بوده است نه راستی‌آزمایی روایت‌ها. بنابراین در برخی موارد صرفاً به نقل گفته‌های دیگران اکتفا نموده است و شاید کمتر از آنچه خواننده‌ی نکته‌بین انتظار دارد در صحت و سقم سخنان دیگران غور و تأمل کرده باشد؛ اما خود نویسنده اذعان دارد که سفرها و برخوردهای کوتاه هرگز به شناخت عمیق و کامل نمی‌انجامد و هرگز مدعی تاریخ‌نگاری نبوده است، هرچند می‌دانیم که حتی مورخانِ سخت‌پایبند به اصول پژوهش تاریخی نیز نمی‌توانند ادعا کنند که روایتشان عین حقیقت است و چیزی جز حقیقت نیست.

نویسنده می‌گوید: این کتاب از سه فصل تشکیل می‌شود: فصل اول، «نخستین برخوردها» (1939-1967)، گزارشی است از اولین مواجهات جسته‌گریخته‌ام با امپراتوری. در این فصل از ورود ارتش شوروی به زادگاهم در منطقه‌ی پولیشه‌ی لهستان (بلاروس کنونی) سخن می‌گویم، از سفرم به سیبری دورافتاده و برف‌پوش، قفقاز جنوبی و جمهوری‌های آسیای میانه یا همان قلمروهای شوروی سابق که حال‌وهوایی عجیب و یگانه دارند، از تعارض و کشمکش سرشارند و از احساسات و عواطف لبریز.

فصل دوم، «نمای کلی» (1989-1991)، شرح سفرهای طولانی‌ترم به سرزمین پهناور امپراتوری در سال‌های فروپاشی و تجزیه‌ی نهایی آن است (دست‌کم تاکنون نهایی، زیرا از 1991 تغییر نکرده است). در این دوران تنها سفر می‌کردم و با دورزدن مسیرهای معمول و پنهان از چشم نهادهای رسمی خودم را به مقصد می‌رساندم. روی‌هم‌رفته حدود شصت هزار کیلومتر را پیمودم: از برست (مرز شوروی با لهستان) تا ماگادان در کرانه‌ی اقیانوس آرام، از وُرکوتا، آن سوی مدار قطب شمال، تا ترمذ (مرز شوروی با افغانستان).

فصل سوم، «داستان ادامه دارد» (1992-1993) مجموعه‌ای از تأملات و نکاتی است که در حاشیه‌ی سفرها، گفت‌وگو‌ها و مطالعاتم به ذهنم خطور کرده‌اند.

این کتاب ماهیت چندصدایی دارد. اشخاص و مکان‌ها و موضوعات راه‌یافته به این صفحات گاهی چندین و چندبار، در زمان‌ها و موقعیت‌های مختلف ظاهر می‌‌شوند. هرچند برخلاف قواعد چندصدایی، کل اثر با ترکیبی قاطع و رسا به پایان نمی‌رسد، بلکه در پایان متلاشی می‌شود و از هم می‌پاشد، زیرا در طول نوشتن این کتاب موضوع و مضمون اصلی‌اش، یعنی ابرقدرت شوروی کبیر، فروپاشید و به جایش کشورهای جدید سربرآوردند، از جمله روسیه، کشور پهناوری که آنچه ملتش را طی چندین قرن متحد می‌ساخت و به حرکت وامی‌داشت جاه‌طلبی شاهانه بود.

این کتاب نه تاریخ روسیه و شوروی سابق است، نه تاریخ ظهور و سقوط کمونیسم در این کشور و نه راهنمای مختصر و مفیدی در باب امپراتوری. در این سال‌ها هرگاه فرصتی پیش آمد و وقت و توانم اجازه داد به نقاط مختلف این کشور وسیع سفر کردم و این کتاب صرفاً روایتی شخصی از همین سفرهاست.

قسمتی از کتاب امپراتوری نوشته‌ی ریشارد کاپوشچینسکی:

در هیچ جای دیگری نمی‌توان مرز میان طبقه‌ی حاکم و زیردستان را به این وضوح مشاهده کرد. این مرزبندی دست‌کم به دوران پتر کبیر باز می‌گردد. فقط اسم طبقات عوض شده‌اند، وگرنه تبعیت فرودست از فرادست و اختلاف میان ارباب و رعیت همان است که بود؛ حتی چیزی به این سادگی، یعنی توانایی سازماندهی و مدیریت یک گردهمایی، در انحصار طبقه‌ی حاکم است. جناب مدیر عامل با خونسردی کامل، با همان اقتدار ملوکانه و تحکم‌آمیزی که ریشارد اشتراوس یا آرتور توسکانینی در جایگاه رهبری ارکستر قرار می‌گرفتند، پشت میز می‌ایستد. همه ساکت می‌شوند.

آقای مدیر با آرامش می‌پرسد: «چه کسی می‌خواهد صحبت کند؟» چند نفر دستشان را بالا می‌برند. او خودش نوبت حرف‌زدن را تعیین می‌کند و اخلالگران را با نیم‌نگاهی عتاب‌آمیز سر جایشان می‌نشاند؛ اما اول نوبت خودش است.

می‌گوید: «پنج ساعت از شروع جلسه گذشته. آیا به نتیجه‌ای رسیده‌اید؟»

صدای حضار: «نه. فقط وقتمان هدر رفت. هیچ فایده‌ای ندارد.»

«ای بابا، می‌بینید؟ عرض نکردم که این راهش نیست؟ اما بنده شخصاً به موضوع رسیدگی کردم. همین دیروز از مسکو برگشتم.» (سفر به مسکو جایگاه اجتماعی فرد را بی‌درنگ چندین درجه ارتقا می‌دهد.)

آقای مدیر مکث می‌کند و به جمعیتی که سر جایشان میخکوب شده‌اند چشم می‌دوزد. پس از چند لحظه، با لحنی تأثرانگیز ادامه می‌دهد: «قرار شد خودمان، بدون وساطت مسکو، زغالمان را مستقیم از وارگاشوفسکایا به انگلستان و امریکا صادر کنیم!»

زمزمه‌ی کارگران ذوق‌زده در سالن اجتماعات می‌پیچد. صادرات به امریکا؟ پس مِن‌بعد به دلار حقوق می‌گیریم! در اینجا دلار یعنی همه‌چیز، به معنای واقعی کلمه همه‌چیز.

می‌بینم این مردم تنگدست سرمازده که هفته‌هاست نور آفتاب را به چشم ندیده‌اند چطور با وعده‌های مردی که دیروز از مسکو بازگشته فریب می‌خورند. می‌بینم اما کاری از دستم برنمی‌آید. نمی‌توانم برخیزم و داد بزنم: آهای جماعت، حرف‌هایش را باور نکنید! اگر هم می‌توانستم، دلم رضا نمی‌داد این دلخوشی کوچک را از آن‌ها بگیرم، این امید واهی را که وارگاشو فسکایا به انگلستان و امریکا زغال‌سنگ صادر خواهد کرد.

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط