آن روی سکه خوشبختی
«آن روی سکه خوشبختی» با زیرعنوان پذیرش رویکردی بیباکانه برای زندگی، اثر براک باستین و ترجمهی علی باغشاهی و داود احمدی بلوطکی، در انتشارات ذهنآویز منتشر شد.
امروزه، مثبتاندیشی فقط قابلیتی جدید برای ارتقای موبایل هوشمند نیست، بلکه دارویی مؤثر برای انسانهای درمانده و افسرده نیز هست. پیام مربیان، مشاوران و روانشناسان برای داشتن یک زندگی خوب این است که ما باید بهدنبال نکات مثبت باشیم و موارد منفی را دوباره اصلاح کنیم.
در دنیای امروز، احساس شادی دیگر فقط یک حالت ذهنی نیست و به نشانهای از سلامت روان و حتی موفقیت تبدیل شده است. از سوی دیگر، درد و غم نشانههایی از شکست و بیماری در نظر گرفته میشود و اعتقاد بر این است که اگر خوشحال نیستیم، مشکلی در ما وجود دارد و باید آن را برطرف کنیم.
بنابراین جای تعجب نیست که بازارهای مُسکن و داروهای ضدافسردگی (که در حال حاضر میلیاردها دلار ارزش سرمایهای دارند)، به گسترش سریع و بیوقفۀ خود ادامه میدهند. ازاینرو، ما حتی تجربههای معمولی و اتفاقات پیشپاافتادۀ ناشی از درد و غم را به وجود مصائبی بزرگ و بیماریهایی وابسته میدانیم که به درمان دارویی و ریشهکنکننده نیاز دارند.
سردرگمی و پریشانحالی به این دلیل گریبانمان را میگیرد که باوجود زندگی راحت (و جهان اولیمان)، نمیتوانیم خود را از درد یا غم رها کنیم. اگرچه پیش از این، هرگز به فناوری ضددردی که امروز داریم دسترسی نداشتیم.
سرچشمۀ مشکلات آمیخته با درد و غم ما، از آنجاست که ما خودمان را به سوی رویدادهای حسی و عاطفی منفی سوق دادهایم. در این زمان، این پیام برای ما صادر میشود که تجربههای منفی و ناراحتکنندۀ ما در زندگی، هم ناخوشایند هستند و هم غیرضروری، و از آنجا که برای ما فاقد ارزشاند، باید به هر قیمتی از آنها دوری کنیم.
این احساس، با شعار یک برند بزرگ داروی مُسکن در استرالیا، با عنوان «پافادول»، ملموستر میشود: «وقتی درد از بین رفت، زندگی جای آن را میگیرد.» این استراتژیای هوشمندانه و بازاریابیای عالی است و این معنی را دربرمیگیرد که دارو، هم میتواند ما را به حالت عادی بازگرداند و هم تجربههای ناخوشایند و بیهوده را از ما دور کند. این جمله ممکن است برای کسانی که دردهای مزمن و بیامان را تجربه میکنند مناسب باشد؛ زیرا «پافادول» تمام دردها را برای زندگی غیرضروری جلوه میدهد. بنابراین جای تعجب نیست که ما با چنین شعارهایی، به این باور رسیده باشیم که زندگی باید بدون درد سپری شود. براساس این ایده، اگر ما شادی را حالتی طبیعی و نقطۀ تعادلی در نظر بگیریم که انتظارش را داریم، درمییابیم که هرچه برای دستیابی به این فلات شادی و ریشهکن کردن رنجها تلاش کنیم، احساس بیکفایتی و کمبود بیشتری به ما دست میدهد.
ما با بیارزش کردن و اجتناب از تجربههای منفی خود، فقط یک راه برای یافتن خوشبختی در اختیار خود میگذاریم و آن هم «جستوجوی لذت» است. ما بیوقفه بهدنبال تجربههایی با احساس خوب میگردیم و به همین دلیل است که همیشه منتظر تعطیلات بعدی، فرصتی برای خرید یا تجربۀ آشپزی جدید هستیم.
این رویکرد به شادی و خوشبختی، تازگی دارد و البته این به توانایی ما بستگی دارد که هم زندگی خود را مملو از لذتهای مادی کنیم و هم این حس را داشته باشیم که قدرت کافی برای کنترل رنجمان داریم.
بااینحال، در این بین فراموش کردهایم که شاد بودن در زندگی فقط در «لذت» و «خوشی» خلاصه نمیشود. آسایش، رضایت و خرسندی، هرگز اکسیر خوشبختی نبودهاند. در عوض، خوشبختی اغلب در آن لحظاتی است که ما آسیبپذیرتر هستیم یا تنهاییم و یا دردمند. خوشبختی در لبههای این تجربههاست؛ حتی با نگاهی اجمالی به این تعریف از خوشبختی، درمییابیم که خوشبختی قدرتمند، متعالی، فریبنده و جذاب است.
با تکیه بر این دیدگاه، میتوانیم به بررسی چیزی بپردازیم که امروزه در بسیاری از فرهنگها بهعنوان مسیری ناشناخته به سوی رفاه معرفی میشود. تجربههای خوشایند، برای خلق خوشبختی لازماند، اما کافی نیستند. تجربۀ لذت، مسیر مهمی برای یافتن خوشبختی است، اما لذت هرگز بهتنهایی به این هدف دست نمییابد. برای رسیدن به خوشبختی واقعی باید رویکرد بیباکانهتری را در زندگی در پیش بگیریم؛ باید به تجربههای منفی پیشپایمان نزدیک شویم و به عبارتی دیگر ما باید درد را تجربه کنیم.
براک باستین، نویسندۀ کتاب «آن روی سکۀ خوشبختی»، با استفاده از نمونههای زندۀ روزمره و یافتههای آزمایشگاهی شگفتانگیز، در این کتاب خود نشان میدهد که چگونه درد، رنج و مبارزه به ما لذت میدهد، ما را مهربانتر میکند، افکارمان را متمرکز میکند و به زندگیمان معنا میبخشد. او بهطرز ماهرانهای مثبتاندیشی را در هم میشکند و نشان میدهد که چگونه مبارزه و رنج عناصر حیاتی یک زندگی خوب هستند و توضیح میدهد که چرا گاهی سختیها زندگیهای غنیتری به بار میآورند که مملو از معنا، ارتباطات عمیق اجتماعی و سعادت نامنتظره است.
اعتیاد به مثبتاندیشی و دنبال لذت بودن درواقع ما را بدبخت میکند. براک باستین نشان میدهد که بدون درد و رنج، هیچ راه واقعیای برای دستیابی و قدردانی از شادی واقعی و متعالی نداریم.

قسمتی از کتاب «آن روی سکۀ خوشبختی» نوشته براک باستین
«دنبال لذت بودن» و «دوری جستن از درد» در ما ریشه در امر عقلانی و کارکردی خیرخواهانه دارد. البته ممکن است که ما، بیشازحد از این مرز عبور کرده باشیم. تصور کنید کسانی که قبل از ما آمدند، دائماً در محاصرۀ سختیها و ناملایمات بودند. آنها فقط میخواستند که آسایش خود را به حداکثر برسانند. جمعآوری غذا برای آنان کار سختی بود و برای این کار در معرض عوامل و عناصر مختلف قرار میگرفتند. آنها مطمئناً در راهروهای سوپرمارکت قدم نمیزدند تا تصمیم بگیرند کدام شیر را بخرند؛ آنها در شرایط آبوهوای بد، در خانههای ایمن زندگی نمیکردند؛ روی تشکهای لوکسِ امتحان پسداده نمیخوابیدند؛ در اتومبیلهای مجهز به گرمکن، تهویۀ مطبوع و صندلیهای قابل تنظیم، رانندگی نمیکردند؛ در ادارات روی صندلیهای ارگونومیک پیشرفته نمینشستند یا با کفشهای طبی با جذب شوک راه نمیرفتند. ناراحتی و مشقت، تجربۀ هر روزۀ آنها بود و درصورتیکه سردرد، درد قاعدگی یا خستگی مفرط داشتند، حتی داروی کوچکی در دسترس نداشتند تا درد خود را التیام دهند. امروزه، ما این ظرفیت را داریم که در هر لحظه از زندگی خود، چه بیداری و چه خواب، بهراحتی کامل برسیم.
مشکلِ این «زندگی راحت»، این است که وقتی درد فرا میرسد ما را غافلگیر میکند و ما خود را برای مقابله با آن ناتوان میبینیم. ما در برابر راحتیهای سادۀ خود بیحس میشویم و آنها را از ظرفیتهای خود برای ارائۀ هر لذتی محروم میکنیم. به همین دلیل است که ما همیشه بهدنبال راههایی هستیم که از طریق آنها، حواس و ذائقۀ خود را تحریک و تقویت کنیم و بیش از پیش بهدنبال تعالی هستیم. در بیست سال گذشته، هزینههایی که برای کالاهای لوکس میپردازیم افزایش چشمگیری داشته و کل هزینههای جهانی ما برای کالاها و خدمات لوکس سه برابر شده است. ما برای تعقیب و شکار زیبایی و جوانی، پول زیادی خرج میکنیم. همچنین، مبالغ چشمگیری برای تجربههای حسی دلپذیر، مانند غذا و نوشیدنی دلچسب، بوی عطرهای عجیب و غریب، چشمههای معدنی زیبایی و تعطیلات به سبک مکانهای عجیب و غریب پرداخت میکنیم.
شاید در زمانهای گذشته، تمرکز انحصاری ما بر افزایش راحتی و آسایش، منطقی و کاربردی بوده باشد؛ اما در جوامع پیشرفته، چنین رویکردی ممکن است دیگر پاسخگوی شادی ما نباشد.
در سال 300 قبل از میلاد، فیلسوف یونانی دیگر، اپیکور، اعلام کرد که تنها ارزش ذاتی شناختهشده برای انسان لذت است. بنابراین، همهچیز فقط به اندازهای ارزشمند است که لذت را خلق و افزایش دهد. براساس این نظریه، اپیکور مفهوم لذتگرایی را توسعه داد که براساس آن هدف فرد در زندگی، باید به حداکثر رساندن لذت و به حداقل رساندن درد باشد.
از بسیاری جهات، ما بیش از هر زمان دیگری در تاریخ به این مقصود نزدیک شدهایم. البته همیشه افراد خوششانسی هم وجود داشتهاند که به منابع طبیعی، ثروت، حق امتیازات مختلف و... دسترسی داشته و به تبع آن، توانایی ایجاد یک زندگی سرشار از لذت را داشتهاند؛ اما امروزه کل جوامع به چنین نقطهای رسیدهاند؛ جایی که مردم در راحتی تقریباً نسبی و ثابتی زندگی میکنند. آیا اپیکور به این موضوع افتخار میکند؟ او با درد بیگانه نبود: دو سال در ارتش خدمت کرده بود؛ مسافتهای طولانی را منظم پیموده و با عناصر مختلفی جنگیده بود. او از درد سنگ کلیه رنج میبرد؛ رنجی که درنهایت باعث مرگ او در 270 قبل از میلاد شد. او در نامهای که در بستر مرگ به یکی از شاگردانش نوشته، تجربهاش را از این موضوع بازگو کرده است:
«این نامه را در روزی شاد، که آخرین روز زندگی من نیز هست، برای شما نوشتهام؛ چراکه ادرار کردن دردناک و اسهال خونی مرا ناتوان کرده است و چنان دردی را متحمل شدهام که دیگر چیزی نمیتواند چنین بیرحمانه به رنجهایم بیفزاید؛ اما نشاط ذهن من، که از یادآوری تمام تفکرات فلسفیام سرچشمه میگیرد، همۀ این مصائب را متعادل میکند.»
اپیکور ممکن است پدرخواندۀ لذتگرایی باشد؛ اما زندگی او قطعاً خالی از چالش نبوده. استدلال او علیه لذتِ بیشازحد این بود که زیادهروی، بهخودیخود به ناراحتی میانجامد.
«آن روی سکه خوشبختی» را علی باغشاهی و داود احمدی بلوطکی، ترجمه کردند و این اثر در 240 صفحه قطع رقعی چاپ و روانه کتابفروشیها شده است.