دسته بندی : رمان نوجوان

پدر پانداکش من

(داستان های نوجوانان انگلیسی،قرن 21م)
نویسنده: جیمی جو هوانگ
مترجم: مهدیه محرر
552,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 368
شابک 9789641704164
تاریخ ورود 1403/10/03
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 290
قیمت پشت جلد 552,000 تومان
کد کالا 140089
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
داستانی تلخ و جگرسوز از دختری در آستانه‌ی بلوغ و جوانی که از زبان دو راوی مختلف به تناوب روایت می‌شود. نوجوانی کالیفرنیایی که فرهنگ ویتنامی را سخت به باد انتقاد می‌گیرد و در این داستان قصه‌ی زندگی او با زندگی پدرش قیاس می‌شود، پسرک یازده‌ساله‌ای که سوار بر قایق، سفری ترسناک و ناگوار را از ویتنام به ایالات متحده، به قصد پناهندگی پشت سر می‌گذارد. سن‌خوزه، 1999- جین که می‌داند پدر ویتنامی‌اش قادر نیست بر خشم خود غلبه کند، غرق در خواب و خیالات احمقانه‌، فراموش می‌کند برادر هفت‌ساله‌اش، پل، را از مدرسه بردارد. در خانه، ترکه را با دست خودش به پدر می‌دهد تا او را تنبیه کند. همواره روال کار همین بوده است. او مستحق این تنبیه است. نه به این خاطر که فراموش کرده است دنبال پل برود، بلکه به این دلیل که در پایان تابستان قرار است پل را ترک کند و به دانشگاه برود. همچنان که پل کنج عزلت گزیده است، جین درمی‌یابد که باید برایش توضیح بدهد خشم پدرشان از کجا نشأت می‌گیرد. مشکل تنها این است که خودش هم این موضوع را به‌روشنی درک نمی‌کند. دانان، 1975- فوکِ (بر وزن دوک) یازده‌ساله برای نخستین بار به همراه مادرش از زمین‌ها و معادنی عبور می‌کند که همیشه از نزدیک‌شدن به آن‌ها منع شده است. تنها نور مهتاب راهنمای راهشان است. فوک از کنار لاشه‌ی هواپیماهای ساقط‌شده و آوارهای جنگ می‌گذرد و به سمت قایق پناهجویان می‌رود. اما پیش از آنکه خورشید مجال طلوع یابد، بیش از نیمی از مسافران تلف شده‌اند. این فقط سرآغاز سفر مخاطره‌آمیز فوک بر روی اقیانوس آرام است، سفری مملو از حضور دزدان دریایی تایلندی، اقیانوس بی‌رحم، گرسنگی، توهم و قتل ناگوار یک پاندا. پدر پانداکش من قصه‌ای است جسورانه درباره‌ی جنگ و آثار آن بر نسل‌های مختلف، که توسط دو راوی- جین و فوک- روایت می‌شود. این قصه به ما می‌گوید که چگونه یک نوجوان آمریکایی مسیر پذیرش خود و میراث گذشتگانش را هموار می‌کند.
بخشی از کتاب
عصبانی‌ام. عصبانی‌ام از اینکه دوباره دارم به مامان فکر می‌کنم. این آخرین چیزی است که دوست دارم در موردش فکر کنم. ولی فعلا که دارم همین کار را می‌کنم. مامانم، وقتی که برادرم پُل، سه یا تقریبا چهارساله بود، ما را ترک کرد. درواقع باید چهار سالش بوده باشد؛ چون هفته‌ی بعد ‌از رفتن مامان وارد پیش‌دبستانی شد. هروقت به آن هفته فکر می‌کنم، از خودم می‌پرسم وقتی داشته نهار مدرسه‌ام را آماده می‌کرده و می‌دانسته که دیگر قرار نیست برگردد، توی سرش چه می‌گذشته؟ اصلا به ما فکر می‌کرده؟ آیا ما دلیل رفتنش بودیم؟ نکند من به‌قدر کافی به‌دردبخور، باهوش و تروتمیز نبودم؟ نکند بیش از حد به او نیاز داشتم؟ آیا اذیتش می‌کردم؟ چرا آن‌قدر ناراحت بود؟ دلیلش ما بودیم؟ شاید اصلا دلش نمی‌خواسته مادر باشد؟ یا شاید اساسا قضیه چیز دیگر یا کس دیگری بود؟ مثلا یک رسوایی عشقی با یکی از مشتری‌های مغازه؟ در آن صورت، آیا من قبلا آن مرد را دیده بودم؟ آخر، مسأله این است که من هرگز نشنیده بودم پدر و مادرم با هم دعوا کنند.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است