قصه های لیسبون (داستان های کوتاه پرتغالی)

(داستان های کوتاه پرتغالی)
مترجم: وحید اکبری
195,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 174
شابک 9786222675530
تاریخ ورود 1403/06/28
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 181
قیمت پشت جلد 195,000 تومان
کد کالا 137092
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
لیسبون شهری زیبا با قدمتی بیش از هزار سال و پر از جاذبه‌های تاریخی و گردشگری است. ترکیبی از تأثیرات فرهنگی در لیسبون، از اعراب و اروپائیان و آفریقایی‌ها، به شهر هویتی منحصربه‌فرد بخشیده است. قصه های لیسبون با اتکاء بر این میراث خاص به ابعادی متفاوت از زیر پوست شهر می‌پردازند. اسا د کیروش، فرناندو پسوا، ژوزه ساراماگو، سوئیرو پریرا گومش، ماریو دیونیسیو، آگوستینا بسا لوئیس اورلاندا آماریلیس، ماریو د کاروالیو، تئولیندا گرسائو، مائورو پینیرو و کلاف آنجلو هرکدام با قصه‌هایشان ما را به جایی خاص از دورترین پایتخت قاره‌ی سبز می‌برند. همان شهری که به قول فرناندو پسوا “دیرتر از بقیه‌ی شهرهای اروپا از خواب و رویا دست برمی‌دارد.”
بخشی از کتاب
«فرشته من! چرا من نباید از تو بچه‌دار بشم؟» این جمله همان عبارتی بود که اغلب زنش در خلوتشان بیخ گوش او زمزمه می‌کرد. تنها خشنودی مرد همین بود که از موجودی چنین وقیح و گستاخ صاحب فرزند نشده بود. هوا داشت تاریک‌تر می‌شد و او در فکر بارگشت به خانه بود. خستگی ناشی از پیاده‌روی طولانی و هوای گرم و تند ماه جولای از یک سو و افکار و عواطف آشفته از سوی دیگر مرد را بدجور از پا انداخته بود. او لحظه‌ای کوتاه در کافه‌ای توقف کرد و بعد از نوشیدن لیوان بزرگی آب خنک همان‌جا نشست. سرش را به دیوار تکیه داد و چند لحظه خود را تسلیم این لذت گذرا کرد. کافه در نیمۀ تاریکی غوطه‌ور بود. پرتو گرم غروب شهر را گرفته بود. گرمای روز بدجور نفس پنجره‌ها را گرفته بود. چراغ‌ها یکی‌یکی روشن می‌شدند. تردد مردم را می‌شد دید، جماعتی کلاه‌به‌دست که گویی آرام‌تر شده بودند. در آن گرگ‌ومیش، آن لحظۀ آرامش، حسی از جنس لذت به مرد دست داد. دردهایش انگار در رخوت تن حل می‌شد. هوس ماندن در آنجا تا ابد بر تنش آوار شد. با همان چراغ‌های خاموش بی‌آنکه تا بقیۀ عمر حرکت دیگری کند. اندیشۀ مرگی بی‌دغدغه او را در خود فرو برده بود. او در دلش واقعا آرزوی مرگ داشت. جسمش از یأس و دهشت تحمیلی به ورطۀ فروپاشی رسیده بود: بازگشت به خانۀ سوت‌وکور خودش، ملاقات با ماشادو و مابقی اقدامات لازم چنان توانی را طلب می‌کرد که مانند جابه‌جایی تخته‌سنگ‌های غول‌پیکر با آن دست‌های نحیف و ضعیف مأموریتی غیرممکن می‌نمود. ماندن در آنجا، همان‌طور سربردیوار، کاری خوشایند بود. ولو شدن روی آن نیمکت در آرامش تاریک آنجا، ورای دردها، حال عجیبی داشت. یک آن فکر خودکشی به سرش زد. نه از خودکشی می‌ترسید و نه از فکرش هراس داشت. بااین‌حال اعمالی چون خرید اسلحه و سقوط به رودخانه در نظرش چندش‌آور بود.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است