#
#

پلاک (داستان های پیوسته)

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: احمد غلامی
185,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 184
شابک 9786003767966
تاریخ ورود 1403/06/13
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 170
قیمت پشت جلد 185,000 تومان
کد کالا 136679
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
«همیشه پلاکش را آویزان می‌کرد به دوربین تانک، به همه می‌گفت من که شب و روز تو این تانکم این تانک بدلِ منه. چه فرقی می‌کنه پلاک توی تانک باشه یا روی گردنم.» کتاب پلاک مجموعه‌داستان‌های کوتاهی است درباره‌ی اشیا در جنگ. اگر این آدم‌ها هستند که تکلیف همه‌چیز را روشن می‌کنند، این بار اشیااند که در سرنوشت آدم‌ها دخالت می‌کنند و به‌نوعی تقدیرشان را رقم می‌زنند. در این داستان‌ها اشیا دیگر همان اشیای دم‌دستی نیستند. قمقمه، کلاه‌آهنی و حتی یک شلوار عراقی تاریخ زیسته‌ای دارد که در وضعیت کنونی اشخاصی که با آن در تماس‌اند اثر می‌گذارد. تفنگ گرینوف تک‌تیراندازی را که در جنگ کشته شده بود را کسی تحویل نمی‌گرفت، چراکه هراس آن را داشتند که به سرنوشت همان تک‌تیرانداز دچار شوند. دست برقضا سربازی آن تفنگ را تحویل می‌گیرد و...
بخشی از کتاب
عشق شلوار شش‏جیب عراقی داشت. یک‏بار آن را پای یکی از سربازان لشکر ٢١ حمزه دیده و چشمش گرفته بود. -هِی رفیق! این شلوارو از کجا خریدی؟ -نخریدم، از تنِ یه اسیر عراقی درآوردم. -یعنی چی؟ یعنی لختش کردی تو این بیابون، نگفتی یارو خجالت می‏کشه پیش همقطاراش! -واسه‏چی خجالت بکشه. جنگه، خب تو جنگ آدمو لخت می‏کنن. اگه من اسیر بشم هر کاری بخوان انجام می‏دن. واسه همین، ساعت دستم نمی‏بندم. ببین کفش کتونی چینی پوشیدم که به لعنت ابلیس هم نمی‏ارزه. یارو این‌هارو ببینه می‏گه این‌ها که لباس‌های روش‏ باشن، وای به حال زیرش! -می‏فروشیش؟ -وا، آدم مگه شلوارِ پاشو می‏فروشه! یک خمپاره زدند، نَه خیلی دور نَه خیلی نزدیک. هر دو قامت‏شان را خم کردند و با هم گفتند: «١٢٠ بود!» بعد زدند زیر خنده. سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت: «اسمت چیه؟» -رضا! -آقارضا تو کدوم لشکری؟ -لشکر فراری‏ها! -یعنی فرار کردی؟ -نَه، جیم شدم. گُردان ما تو دهن دشمنه. یه‏ آن خمپاره‏هاشون بند نمیاد. -کدوم طرف هستین؟ رضا با دست محل استقرار گُردان‏شان را نشان داد. سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت: -من دیوونۀ اون درخت‌هام که کنار جاده صف کشیدن. نمی‏دونم این‏همه درخت واسه‏ چی تو این بَر بیابون کاشتن! سرِ ظهر درخت‌ها با سراب قاطی می‏شن، انگاری رفتن تو استخر، فقط کله‏هاشون پیداست. -حتما یه زمانی این‌جا روستا بوده، این درخت‌ها هم مال کسی‏یه شاید. -آره، روز اول زیر اون درخت‌ها می‏خوابیدیم. سایه بود، باورم نمی‏شد. یه نهر خشک از کنار درخت‌ها می‏گذشت. خوابیدم تو نهر. هم امن بود هم خنک. فرمانده اومد گفت، بد نگذره حیدری! گفتم، جناب سروان گُل در بَر و مِی در کف و معشوق به کام است، سلطان جهانم به این روز غلام است. فرمانده گفت، معشوقه‏ت کو؟ اسلحه‏مو نشونش دادم و گفتم، شب‌ها بدون این خوابم نمی‏بره! -چه فرمانده باحالی دارین! -آره، خیلی هم شجاع بود. جفت پاهاشو از دست داد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است