#
#

انتری که لوطی اش مرده بود و چند داستان دیگر

(انتخاب:کاوه گوهرین)
نویسنده: صادق چوبک
250,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 209
شابک 9789643512262
تاریخ ورود 1383/10/13
نوبت چاپ 10
سال چاپ 1404
وزن (گرم) 263
قیمت پشت جلد 250,000 تومان
کد کالا 3894
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
صادق چوبک زاده تیرماه ۱۲۹۵ در بوشهر نویسنده ایرانی است. از آثار مشهور وی می‌توان از مجموعه داستان انتری که لوطی‌اش مرده بود و رمان‌های سنگ صبور و تنگسیر نام برد. اکثر داستان‌های وی حکایت تیره‌روزی مردمی است که اسیر خرافه و مذهب و نادانی خویش هستند. چوبک با توجه به خشونت رفتاری‌ای که در طبقات فرودست دیده می‌شد سراغ شخصیت‌ها و ماجراهایی رفت که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب می‌دادند و به‌شدّت ره به تاریکی می‌بردند. او یک رئالیست تمام‌عیار بود که با منعکس کردن چرک‌ها و و زخم‌های طبقه رها‌شده‌ی فرودست نه در جست‌وجوی درمان آن‌ها بود و نه تلاش داشت پیشوای فکری نسلی شود که تاب این همه زشتی را نداشت. به همین دلیل چهره کریه و ناخوشایندی که از انسان بی‌چیز، گرسنه و فاقد رویا ارائه می‌دهد، نه‌تنها مبنای آرمان‌گرایانه ندارد بلکه نوعی رابطه دیالکتیکی است بین جنبه‌های مختلف خشونت. او در اکثر داستان‌های کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی‌ای را به تصویر کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمی‌دهد. این کتاب که یکی از آثار مشهور چوبک است، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه او را در خود جای داده است.
بخشی از کتاب
اسب درشکه‌اى توى جوى پهنى افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده مى‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنائیش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوى دست دیگرش به کلى از بند جدا شده بود و فقط به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداریشان را به جسم او از دست نداده بودند گیر بود. سُم یک دستش، آنکه از قلم شکسته بود به طرف خارج برگشته بود، و نعل براق سائیده‌اى که به سه دانه میخ گیر بود روى آن دیده مى‌شد. آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخ‌هاى اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توى آب گل‌آلود خونینى افتاده بود. پى در پى نفس مى‌زد. پره‌هاى بینى‌اش باز و بسته مى‌شد، نصف زبانش از لاى دندان‌هاى کلید شده‌اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون‌آلودى دیده مى‌شد. یالش به طور حزن‌انگیزى روى پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازى بى‌سردوشى تنش بود و کلاه خدمت بى‌آفتاب گردان به سر داشت مى‌خواستند آن را از جو بیرون بیاورند. یکى از سپورها که بدستش حناى تندى بسته بود گفت : «من دمبشو مى‌گیرم و شما هرکدومتون یه پاشو بگیرین و یه‌هو از زمین بلندش مى‌کنیم. اونوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمى‌تونه دسّاشو رو زمین بذاره، یه‌هو خیز ورمیداره. اونوخت شماها جلدى پاشو ول‌دین، منم دمبشو ول مى‌دم. روسه تا پاش مى‌تونه بندشه دیگه. اون دسّش خیلى نشکسّه. چطوره که مرغ‌رو دو تا پا وامیسّه این نمى‌تونه رو سه تا پا واسّه؟»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است