چراغ آخر

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: صادق چوبک
255,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 175
شابک 9786222676452
تاریخ ورود 1404/08/07
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1404
وزن (گرم) 178
قیمت پشت جلد 255,000 تومان
کد کالا 148797
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
صادق چوبک از مهم‌ترین داستان‌نویسان معاصر ایران است. داستان‌های او در فضاهایی ناتورالیستی به تیره‌روزی اقتصادی و جهل فرهنگی طبقات فرودست می‌پردازد و تصویرپردازی رئالیستی‌اش چهره‌ای کریه و ناخوشایند از ایران آن روزگار است. او که متولد بوشهر و بزرگ‌شده‌ی شیراز بود، عمده‌ی داستان‌هایش را نیز در فضای این دو شهر بازآفرینی کرده است. کتاب چراغ آخر یکی از مجموعه‌داستان‌های برجسته‌ی صادق چوبک است؛ شامل چند داستان کوتاه که هرکدام با نگاهی دقیق و بی‌پرده، به زندگی مردم عادی، فقر، خرافه، ریا و تضادهای درونی انسان ایرانی در قرن بیستم می‌پردازند. در داستان‌های این مجموعه، چوبک با زبانی تند، صریح و گاه گزنده، به سراغ لایه‌های پنهان جامعه می‌رود؛ همان جایی که انسان‌ها با آرزوهای بربادرفته، رنج، شرم و امیدهای خاموششان روبه‌رو می‌شوند. او از زبانی محاوره‌ای و توصیف‌های جزئی‌نگر استفاده می‌کند تا چهره‌ای بی‌سانسور از واقعیت زندگی به تصویر بکشد. داستان اصلی کتاب، یعنی چراغ آخر، یکی از نمونه‌های برجسته‌ی نگاه انتقادی چوبک است. در این داستان، قهرمان روایت در تقابل با نهادهای دینی و باورهای اجتماعی قرار می‌گیرد و این تضاد، کشمکش درونی او را به‌خوبی آشکار می‌سازد. چوبک با مهارت، مرز میان ایمان، ریا و ناآگاهی را به چالش می‌کشد و خواننده را وادار می‌کند درباره‌ی معنای اخلاق، قدرت و انسانیت بیندیشد. در سراسر مجموعه، شخصیت‌ها اغلب از طبقات پایین جامعه‌اند؛ افرادی که میان واقعیت تلخ زندگی و آرزوهای محالشان در نوسان‌اند. همین توجه به جزئیات انسانی و روان‌شناختی است که آثار چوبک را به متونی زنده و تأمل‌برانگیز بدل می‌کند. چراغ آخر نه فقط تصویری از جامعه‌ی دهه‌های گذشته، بلکه آینه‌ای از کشمکش همیشگی انسان است؛ میان آنچه هست و آنچه می‌خواهد باشد.
بخشی از کتاب
دزد زبانش تو دهانش خشکیده بود. حس می‌کرد که بار سنگینی روش افتاده بود و نمی‌توانست از زیر آن تکان بخورد. باز یکی شانه‌اش را چسبید و بلندش کرد و تو صورتش تف انداخت و تو روش نعره کشید: «بگو کی پای تو رو تو این کوچه واز کرد؟» مردک لندهور چشم‌وردریده و یقه‌چاک بود و ته‌ریش زبری رو پوست صورتش داغمه بسته بود. پسرک می‌خواست راست بایستد اما پاهاش رو زمین بند نمی‌شد. زمین زیر پاهاش خالی می‌شد. درد کلافه‌اش کرده بود. چهره‌اش پیچ و زور زد تا توانست بگوید: «سر امام زمون نزنین، من بیچاره‌م.» باز زدندش، با مشت و لگد و سر و صورتش را پر تف کردند. هرجای تنش را که می‌شد با دست می‌پوشاند و همه را نمی‌توانست بپوشاند و ناله‌هایش بیخ گلویش می‌مرد و دهن و دماغش خون افتاده بود و با اشک‌هایش قاتی شده بود. «حالا در بزنیم و خود حاجی رو صدایش کنیم تا حقّشو کف دسّش بذاره.» این را سبزی‌فروش سر گذر که خوب حاجی را می‌شناخت گفت و بعد رو زمین تف کرد و نیشش واز شد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است