دسته بندی : رمان خارجی

خواهران دشمن و داستان های دیگر

(داستان های فرانسه،قرن 20م)
نویسنده: ماری پل آرماند
158,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 176
شابک 9786222672409
تاریخ ورود 1402/08/28
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 210
قیمت پشت جلد 158,000 تومان
کد کالا 128137
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
خواهران دشمن یکی از سه داستان کتاب پیش ‌روست. دستمایه‌ی نوشتن کتاب زندگی سه خانواده است که با رنج‌ها و تنهایی‌هایی دست‌به‌گریبان‌اند. زنان نقش محوری را در این داستان‌ها دارند؛ زنان شجاعی که بر ناملایمات چیره می‌شوند و با مهر خود در تنگناهای زندگی بهترین تصمیمات را می‌گیرند و حافظ خانواده‌اند. نویسنده‌ی این کتاب، ماری پل آرماند، شهرت خود را از رمان‌هایی دارد که اغلب منطقه‌ی شمال فرانسه را به تصویر می‌کشد. او علاوه‌بر توصیف جغرافیا و مناظر، در آثارش به تحلیل آداب‌ورسوم، جنبش‌ها و سنت‌ها و روابط ساکنان منطقه‌ای که شخصیت‌ها در آن زندگی می‌کنند، رو می‌آورد. گرایشات انسان‌دوستانه، احساسات، تعصبات و تفکر فردی ماری پل آرماند را می‌توان در آثارش مشاهده کرد و از صراحت، سادگی و شیوایی جاری در داستان‌هایش لذت برد.
بخشی از کتاب
هانرییت آهی کشید. هم ناراحت بود، هم عصبانی. حتی فرصت جواب دادن به نامه و گفتن نظرش را نداشت. ارور از راه رسید و در خانۀ او ماندگار شد. هانرییت متوجه شد خواهرش تغییری نکرده است. هنوز هم همه باید در خدمت او باشند… . هانرییت به سالن رفت، روی صندلی نشست و دوباره نامه را خواند. چهارشنبۀ آینده… پنج روز دیگر است… باید به ژروم و بچه‌ها اطلاع بدهد. آنها چه واکنشی خواهند داشت؟ هانرییت دوباره آه کشید. بی‌آنکه بتواند مانع افکارش شود، گذشته مقابل چشمانش ظاهر شد. اولین خاطرات کودکی‌اش زنده شد، زمانی که دختربچه بود و با مادرش تنها زندگی می‌کرد. هانرییت هیچ‌وقت پدرش را ندیده بود. پدر، بعد از اینکه نطفۀ او را ساخت، مادرش را ترک کرد؛ در دوره‌ای که مادرهای مجرد در جامعه هنوز انگشت‌نما بودند. در روستای کوچکی در شمال زندگی می‌کردند و مردم آنجا طرز فکر بسته‌ای داشتند. هانرییت پچ‌پچ مردم و نگاه سنگینشان را نمی‌فهمید. نمی‌دانست چرا مادرش اغلب با او رفتاری خشن و ناعادلانه دارد. بچه باید تقاص اشتباه مادر را پس می‌داد. مادر به‌شدت از دست آن مرد دلخور بود. وقتی فهمید زن باردار است و منتظر یک بچه، او را رها کرد. او هم رنجش و عصبانیتش را روی دخترش خالی می‌کرد. وقتی هانرییت نگاهش را به مادرش می‌دوخت، مادر به‌شدت با او تندی می‌کرد و اخطار می‌داد: _ این‌طور نگاهم نکن! شبیه اون کثافتی که ولم کرد و رفت. دخترک نگاهش را پایین می‌انداخت و نمی‌فهمید داستان از چه قرار است و مادر از چه چیزی ناراحت است. احساس گناه می‌کرد، ولی نمی‌توانست احساسش را بیان کند و بیش‌ازپیش احساس بدبختی می‌کرد. در کل دوران کودکی‌اش، تنها لطفی که شامل حالش شده بود از جانب پدربزرگ و مادربزرگش بود. آنها لااقل به‌قدری فهمیده بودند که بچه را مسئول آن شرایط ندانند.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است