چیز های آشنا
(داستان های کره ای،قرن 20م)
موجود
ناشر | دانش آفرین |
---|---|
مولف | هوانگ سوک یونگ |
مترجم | مهسا داودی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 200 |
شابک | 9786229853054 |
تاریخ ورود | 1402/06/05 |
نوبت چاپ | 3 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 203 |
کد کالا | 126040 |
قیمت پشت جلد | 1,170,000﷼ |
قیمت برای شما
1,170,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
حومه کلانشهر پرزَرقوبرق سئول، خانه کسانی است که بهخاطر فقر از شهر رانده شدهاند و در مکانی به نام جزیره گل به کار جمعآوری زبالههای شهری مشغولاند. یک روز باگای، پسر چهاردهسالهای که پدرش را به کمپ بازپروری بردهاند و مادرش با دستفروشی بهزحمت خرج خانه و خورد و خوراکشان را در میآورد به پیشنهاد دوست پدرش، همراه مادرش به این مکان عجیب نقلمکان میکند. جزیره گل با آنچه باگای تصور میکند بسیار متفاوت است. کار او و مادرش در این جزیره، پیدا کردن چیزهای بهدردبخور از دل کوهی از زباله است. او بهناچار با پسری به نام بالداسپات دوست میشود و این دوستی پایش را به دنیایی جدید و مرموز که بزرگترها از آن بیخبرند باز میکند.
بخشی از کتاب
بارون این حقیقت، که زن حق داشت آنجا باشد، را با لحن محکمی تکرار کرد و جایی برای بحث باقی نگذاشت. «ما تا حالا حدود چهلوپنج نفر رو تو بخش خودمون ثبت کردیم.»
«هر روز تعداد چیزایی که ارزش فروختن داره، کم و کمتر میشه. این مشکل بزرگیه.»
بارون به آنها اطمینان داد: «اما روزهای خوب و بد در کنار هم وجود دارن. حالا کی میاد کمک؟ هر کی کمک کنه سوجو مهمون منه.»
«کلبه قدیمی گچکار باید خالی باشه.» «سهچهار روز پیش بود که به اونجا سر زدم، هر چیزی که قابلاستفاده بود رو برده بودن.»
باگای و مادرش پشت سر آن سه مرد به سمت آلونک خالی میرفتند. همهچیز جز اسکلت خانه تخلیه شده بود. حتی یک نفر ورقه پلاستیکی کف زمین را هم کنده بود، اما تکه مقواهایی که از کارتنها جدا شده و زیر قسمتهای پلاستیکی کار شده بود، هنوز آنجا بود. مقواها بخاطر قرار گرفتن روی زمین برهنه، کاملا رطوبت گرفته بودند. یکی از مردها تکهای از آنها را برداشت:
«اینو ببین، یادشون رفته اینجا رو عایق کنن.»
«بیاید هر چیزی که باقی مونده ببریم اونطرف و یه آلونک روبروی مال من بسازیم.»
دو مرد دیگر با خنده و زیرلب شروع به دستانداختن او کردند: «پیر عزبمون میخواد خواهرش رو نزدیک خودش نگه داره، ها؟» بارون تظاهر به نشنیدن کرد: «همینا جواب میده، فقط باید مقواهای جدید بندازیم و با کفپوش پلاستیکی عایقش کنیم. نباید بیشتر از چند ساعت طول بکشه.» باگای و مادرش همراه بارون آشورا مسیر شیبدار را تا انتهای ردیف کلبهها پایین رفتند. آنجا ظاهرا مکان مناسبتری بود، فاصله کمی از قسمت مسکونی داشت و به اندازهی کافی از جادهای که کامیونهای زباله رفتوآمد میکردند، دور بود. درحالی که سه مرد مصالح را برای ساخت خانهی آنها جمع میکردند، باگای و مادرش وسایلشان را زمین گذاشتند و یک گوشه کنار کلبهی بارون چمباتمه زدند. باگای نالید: «فکر میکردم به یه روستا میریم.»
«هر روز تعداد چیزایی که ارزش فروختن داره، کم و کمتر میشه. این مشکل بزرگیه.»
بارون به آنها اطمینان داد: «اما روزهای خوب و بد در کنار هم وجود دارن. حالا کی میاد کمک؟ هر کی کمک کنه سوجو مهمون منه.»
«کلبه قدیمی گچکار باید خالی باشه.» «سهچهار روز پیش بود که به اونجا سر زدم، هر چیزی که قابلاستفاده بود رو برده بودن.»
باگای و مادرش پشت سر آن سه مرد به سمت آلونک خالی میرفتند. همهچیز جز اسکلت خانه تخلیه شده بود. حتی یک نفر ورقه پلاستیکی کف زمین را هم کنده بود، اما تکه مقواهایی که از کارتنها جدا شده و زیر قسمتهای پلاستیکی کار شده بود، هنوز آنجا بود. مقواها بخاطر قرار گرفتن روی زمین برهنه، کاملا رطوبت گرفته بودند. یکی از مردها تکهای از آنها را برداشت:
«اینو ببین، یادشون رفته اینجا رو عایق کنن.»
«بیاید هر چیزی که باقی مونده ببریم اونطرف و یه آلونک روبروی مال من بسازیم.»
دو مرد دیگر با خنده و زیرلب شروع به دستانداختن او کردند: «پیر عزبمون میخواد خواهرش رو نزدیک خودش نگه داره، ها؟» بارون تظاهر به نشنیدن کرد: «همینا جواب میده، فقط باید مقواهای جدید بندازیم و با کفپوش پلاستیکی عایقش کنیم. نباید بیشتر از چند ساعت طول بکشه.» باگای و مادرش همراه بارون آشورا مسیر شیبدار را تا انتهای ردیف کلبهها پایین رفتند. آنجا ظاهرا مکان مناسبتری بود، فاصله کمی از قسمت مسکونی داشت و به اندازهی کافی از جادهای که کامیونهای زباله رفتوآمد میکردند، دور بود. درحالی که سه مرد مصالح را برای ساخت خانهی آنها جمع میکردند، باگای و مادرش وسایلشان را زمین گذاشتند و یک گوشه کنار کلبهی بارون چمباتمه زدند. باگای نالید: «فکر میکردم به یه روستا میریم.»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر