81490 (ادبیات مدرن جهان،چشم و چراغ73)
(جنگ جهانی دوم،1939-1945م،اسیران آلمانی)
موجود
ناشر | نگاه |
---|---|
مولف | آلبر شمبون |
مترجم | احمد شاملو |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 176 |
شابک | 9786003762367 |
تاریخ ورود | 1396/07/12 |
نوبت چاپ | 3 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 168 |
کد کالا | 60474 |
قیمت پشت جلد | 1,500,000﷼ |
قیمت برای شما
1,500,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
آنچه در این اوراق میخوانید «سرگذشتی» نیست که براساس زندگی در بازداشتگاههای تمرکز اسیران نوشته شده باشد. نیز این اوراق از آنچه در «اردوگاههای مرگ» شنیده و دیده شده یا خود بر سرگذشته است روایتی نمیکند.
این اوراق، تنها و تنها رونویس چیزهایی است که من در جریان یک سال گرفتاری خویش، در سلول انفرادی و اردوگاههای کار اجباری، شتابآلوده بر پاره کاغذهایی یادداشت کرده، توفیق یافتهام از شبیخونهای مکرر زندانبانانشان درامان نگه دارم بیآنکه اکنون، هیچگونه دستی در آن برده باشم حتا در نحوهی بیان آن.
در این یادداشتها، بیش از هر چیز روی سخن با عزیزانی است که من در طاقتفرساترین لحظات آن آزمایش محنتبار، احساس میکردم که آنگونه سخت به دستان کودکانهشان آویختهام. با دست راستم به دستان ایزابل و به دستان ژروم با دست چپم، ما میخواهیم که، دستِکم، فرزندان ما از آنچه برما گذشته است آگاه باشند و این حقایق را هرگز از یاد نبرند.
نیز در این یادداشتها روی سخن با کسانی است که از آن دوران محنت و درد، در تاریخ زندگی خویش فصلی مشترک یافتهایم. و اکنون این کلمات، با همهی نارسایی خویش آن دنیای ناانسانی را که ایشان نیز در آن درهم شکستهاند و خرد و متلاشی شدهاند، بار دیگر بر پای میدارد. زیرا تنها و تنها هم این گروهند که میتوانند آن را چنان که بود در خاطرهی خویش تجسم دهند. با نابینایی که هرگز مردمکانش از تابش نور تأثر نپذیرفته است چهگونه از رنگها حکایت توان کرد؟
و سرانجام، در این یادداشتها روی سخن با همه آن کسانی است که به حقیقت با ما در این اعتقاد همداستانند که اگر مشیتالهی بر این قرار گرفته است که از اسیران بوخن والد، اشتروف هوف، داخاو، آشویتس، برگن بلزن و دیگرکشتارگاهها چند تنی جان به سلامت ببرند، تنها از برای آن بوده است که اینان بیهیچ فتوری صدا بر دارند، از آنچه در این معابر دوزخ گذشت پرده برگیرند، و بر آنچه که دستکار عاشقان حکومت سرنیزه و زور بر میلیونها تن مردم بیگناه رسید، شهادت دهند.
ما، هم از آن دم که آزادی یافتیم، بر آنچه به ما رفت قلم عفو کشیدیم… بخشیدن؟ _ آری بخشیدیم. اما فراموش کردن _ نه! هرگز فراموش نمیکنیم
این اوراق، تنها و تنها رونویس چیزهایی است که من در جریان یک سال گرفتاری خویش، در سلول انفرادی و اردوگاههای کار اجباری، شتابآلوده بر پاره کاغذهایی یادداشت کرده، توفیق یافتهام از شبیخونهای مکرر زندانبانانشان درامان نگه دارم بیآنکه اکنون، هیچگونه دستی در آن برده باشم حتا در نحوهی بیان آن.
در این یادداشتها، بیش از هر چیز روی سخن با عزیزانی است که من در طاقتفرساترین لحظات آن آزمایش محنتبار، احساس میکردم که آنگونه سخت به دستان کودکانهشان آویختهام. با دست راستم به دستان ایزابل و به دستان ژروم با دست چپم، ما میخواهیم که، دستِکم، فرزندان ما از آنچه برما گذشته است آگاه باشند و این حقایق را هرگز از یاد نبرند.
نیز در این یادداشتها روی سخن با کسانی است که از آن دوران محنت و درد، در تاریخ زندگی خویش فصلی مشترک یافتهایم. و اکنون این کلمات، با همهی نارسایی خویش آن دنیای ناانسانی را که ایشان نیز در آن درهم شکستهاند و خرد و متلاشی شدهاند، بار دیگر بر پای میدارد. زیرا تنها و تنها هم این گروهند که میتوانند آن را چنان که بود در خاطرهی خویش تجسم دهند. با نابینایی که هرگز مردمکانش از تابش نور تأثر نپذیرفته است چهگونه از رنگها حکایت توان کرد؟
و سرانجام، در این یادداشتها روی سخن با همه آن کسانی است که به حقیقت با ما در این اعتقاد همداستانند که اگر مشیتالهی بر این قرار گرفته است که از اسیران بوخن والد، اشتروف هوف، داخاو، آشویتس، برگن بلزن و دیگرکشتارگاهها چند تنی جان به سلامت ببرند، تنها از برای آن بوده است که اینان بیهیچ فتوری صدا بر دارند، از آنچه در این معابر دوزخ گذشت پرده برگیرند، و بر آنچه که دستکار عاشقان حکومت سرنیزه و زور بر میلیونها تن مردم بیگناه رسید، شهادت دهند.
ما، هم از آن دم که آزادی یافتیم، بر آنچه به ما رفت قلم عفو کشیدیم… بخشیدن؟ _ آری بخشیدیم. اما فراموش کردن _ نه! هرگز فراموش نمیکنیم
بخشی از کتاب
بازداشت
این جملهی «شناسنامهتان!» که با لحن آمرانه و در عین حال مضطربی ادا شد، تا عمر دارم توی گوشهایم صدا خواهد کرد. اضطرابشان از این است که مبادا من مسلح باشم، یا نکند عدهای از «آدمکشها» هوایم را داشته باشند و ناگهان بریزند سرشان حسابشان را برسند.
خلاصه، با این وضع، دو تا مفتش که هر دوشان پیرهن ابریشمی صورتی کمرنگی پوشیدهاند، با ترس و لرز مرا تفتیش بدنی میکنند.
با وجود این که شناسنامهام را خواستهاند، مجال پیدا نمیکنم آن را ارائه بدهم.
از دو تا گشتاپوی آلمانی که بلافاصله آنجا سبز شدهاند، یکیشان لولهی تپانچهی خودکارش را به پشتم فرو میکند. و دیگری دست راستم را میپیچاند به پشت سرم و میگوید:
- «حماقت نکنی که برات گرون تموم میشه!»
جوانکهای پیرهن صورتی مثل مجسمه بیحرکت کنار پیادهرو ایستاده بودند و تا چشمشان به من افتاد چشمکی به هم زدند، و من همان دم حضور گشتاپوها را احساس کردم. اما وقتی فکر کردم که اوراق هویت ساختگیام قرص و محکم سرجایش است، کمی امیدوار شدم. با وجود این، وقتی از خیالم گذشت که دیگر همه چیز برایم تمام شده، یک لحظه احساس سبکباری عجیبی کردم.
خب. من هم تو تله افتادم و گرفتار شدم. مأموریت من هم به آخر رسید و تمام شد. مورد تعقیب قرار گرفتنها و خیط کردنها. همهاش تمام شد. اینی که آدم بر اثر نگاه اتفاقی رهگذری احساس کند سطلی از آب یخ پس گردنش ریختهاند، تمام شد. اینی که آدم به تصور آنکه اتوموبیلی تعقیبش میکند بند دلش پاره شود، و اینی که آدم بر اثر شنیدن صدای پایی غیرعادی به دنبال خود جگرش را توی حلقش تصور کند تمام شد. به صدای دری که ناگهان برهم کوفته شود از جا جستن، و از زنگ تلفنی که ناگهان طنینافکن شود قبض روح شدن. همه چیز و همه چیز و همه چیز تمام شد.
این جملهی «شناسنامهتان!» که با لحن آمرانه و در عین حال مضطربی ادا شد، تا عمر دارم توی گوشهایم صدا خواهد کرد. اضطرابشان از این است که مبادا من مسلح باشم، یا نکند عدهای از «آدمکشها» هوایم را داشته باشند و ناگهان بریزند سرشان حسابشان را برسند.
خلاصه، با این وضع، دو تا مفتش که هر دوشان پیرهن ابریشمی صورتی کمرنگی پوشیدهاند، با ترس و لرز مرا تفتیش بدنی میکنند.
با وجود این که شناسنامهام را خواستهاند، مجال پیدا نمیکنم آن را ارائه بدهم.
از دو تا گشتاپوی آلمانی که بلافاصله آنجا سبز شدهاند، یکیشان لولهی تپانچهی خودکارش را به پشتم فرو میکند. و دیگری دست راستم را میپیچاند به پشت سرم و میگوید:
- «حماقت نکنی که برات گرون تموم میشه!»
جوانکهای پیرهن صورتی مثل مجسمه بیحرکت کنار پیادهرو ایستاده بودند و تا چشمشان به من افتاد چشمکی به هم زدند، و من همان دم حضور گشتاپوها را احساس کردم. اما وقتی فکر کردم که اوراق هویت ساختگیام قرص و محکم سرجایش است، کمی امیدوار شدم. با وجود این، وقتی از خیالم گذشت که دیگر همه چیز برایم تمام شده، یک لحظه احساس سبکباری عجیبی کردم.
خب. من هم تو تله افتادم و گرفتار شدم. مأموریت من هم به آخر رسید و تمام شد. مورد تعقیب قرار گرفتنها و خیط کردنها. همهاش تمام شد. اینی که آدم بر اثر نگاه اتفاقی رهگذری احساس کند سطلی از آب یخ پس گردنش ریختهاند، تمام شد. اینی که آدم به تصور آنکه اتوموبیلی تعقیبش میکند بند دلش پاره شود، و اینی که آدم بر اثر شنیدن صدای پایی غیرعادی به دنبال خود جگرش را توی حلقش تصور کند تمام شد. به صدای دری که ناگهان برهم کوفته شود از جا جستن، و از زنگ تلفنی که ناگهان طنینافکن شود قبض روح شدن. همه چیز و همه چیز و همه چیز تمام شد.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر