نهمین روز از ماه نوامبر (عاشقانه ای فراموش نشدنی میان یک نویسنده و الهه الهام بخشش)
(داستان های آمریکایی،قرن 21م)
موجود
ناشر | کوله پشتی |
---|---|
مولف | کالین هوور |
مترجم | زهرا گلشاهی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 272 |
شابک | 9786004615419 |
تاریخ ورود | 1402/02/05 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 245 |
کد کالا | 121693 |
قیمت پشت جلد | 1,770,000﷼ |
قیمت برای شما
1,770,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
فالن با بن آشنا میشود، با رماننویسی بلندپرواز، درست یک روز قبل از نقلمکانش به آنسوی کشور. کشش آنی میان آندو وادارشان میکند آخرین روزِ فالن در لسآنجلس را کنار هم بگذرانند، و زندگی پرفرازونشیب فالن سرچشمهی الهامی میشود که بن همیشه به دنبالش بوده است. فالن و بن لابهلای روابط متعدد و رنجهای زندگیهای مجزایشان، هر سال در همان تاریخ یکدیگر را ملاقات میکنند. تا اینکه روزی فالن شک میکند آیا بن حقیقت را به او گفته یا داستانی بینقص و ساختگی سر هم کرده، تا در نهایت تمام ماجرا دستخوش تغییری غیرمنتظره شود.
آیا رابطهی بن با فالن -و همینطور رمانش- حتی اگر به دلشکستگی ختم شود داستانی عاشقانه محسوب میشود؟
آیا رابطهی بن با فالن -و همینطور رمانش- حتی اگر به دلشکستگی ختم شود داستانی عاشقانه محسوب میشود؟
بخشی از کتاب
نمیدانم اگر این لیوان را به سرش بکوبم چه صدایی خواهد داد. لیوان قطوری است و سر او هم محکم. احتمالا ضربۀ جالبی میشود. شاید خونریزی هم داشته باشد. جنس دستمالهایی که روی میز قرار دارند برای اینکه خونِ زیادی را به خود جذب کنند چندان خوب نیست.
میگوید: «خب، بله. یهخرده شوکه شدم، اما این اتفاق داره میافته.»
صدایش سبب میشود دستم را، به این امید که لیوان بین انگشتانم باقی بماند و به یک طرف جمجمهاش برخورد نکند، محکمتر دور لیوان گره کنم.
«فالن!» او گلویش را صاف میکند و میکوشد با لحن ملایمتری سخن بگوید، اما کلماتش همچون خنجری بهسمت من پرتاب میشوند. «نمیخوای چیزی بگی؟»
با نی به سوراخ قطعهیخی ضربه میزنم و تصور میکنم که یخ سر اوست. بهجای اینکه مانند دخترهای هجدهساله پاسخ بدهم، مثل بچهای بیادب زیرلب غرولند میکنم: «چی باید بگم؟ میخوای بهت تبریک بگم؟»
میگوید: «خب، بله. یهخرده شوکه شدم، اما این اتفاق داره میافته.»
صدایش سبب میشود دستم را، به این امید که لیوان بین انگشتانم باقی بماند و به یک طرف جمجمهاش برخورد نکند، محکمتر دور لیوان گره کنم.
«فالن!» او گلویش را صاف میکند و میکوشد با لحن ملایمتری سخن بگوید، اما کلماتش همچون خنجری بهسمت من پرتاب میشوند. «نمیخوای چیزی بگی؟»
با نی به سوراخ قطعهیخی ضربه میزنم و تصور میکنم که یخ سر اوست. بهجای اینکه مانند دخترهای هجدهساله پاسخ بدهم، مثل بچهای بیادب زیرلب غرولند میکنم: «چی باید بگم؟ میخوای بهت تبریک بگم؟»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر