#
#
دسته بندی : رمان ایرانی

تنگسیر

نویسنده: صادق چوبک
265,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 234
شابک 9789643511623
تاریخ ورود 1384/06/17
نوبت چاپ 10
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 268
قیمت پشت جلد 265,000 تومان
کد کالا 3036
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
تنگسیر را بسیاری شاهکار صادق چوبک میدانند. بیتردید تنگسیر واقعگراترین داستان این نویسندهی جنوبی میباشد. داستانی بر مبنای عدالتخواهی و سر بهشورش برداشتن مردی که در تنگنای رذالتهای معتمدین یک شهر، حاصل عمری زحمتش را بربادرفته میبیند و چون هیچ مرجعی را برای دادخواهی نمییابد، تحمل این ننگ را نمیکند، سلاح برمیگیرد و همهی آنان که سالها تحقیرش کرده و نیش زبانش زدهاند مجازات میکند. صادق چوبک را همراه با بزرگ علوی و صادق هدایت، پدران داستاننویسی نوین ایران میدانند. رمان تنگسیر، سنگ صبور و داستان انتری که لوطیاش مرده بود از مشهورترین آثار او هستند. او اغلب تیرهروزی مردم گرفتار در خرافات و نادانی را در نوشتههایش به تصویر کشیده است و در قالبی واقعگرایانه بیآنکه در پی درمان باشد یا نقش رهبر فکری نسلی که تاب زشتیهای زندگی طبقه فرودست را ندارد بازی کند، زخمها و چرکهای این طبقه را به تصویر کشیده و به این طریق رابطه دیالکتیکی بین جنبههای مختلف خشونت را منعکس کرده است.
بخشی از کتاب
سایه پهن تبدار «کُنار» محمد را به سوى خود کشید و نیزه‌هاى سوزنده خورشید را از فرق سر او دور کرد. پیراهنش به تنش چسبیده بود و از زیر ململ نازکى که به تن داشت، موهاى زبر پرپشت سیاهش تو عرقِ تنش شناور بود. تو سایه «کُنار» که رسید ایستاد و به نیزه‌هاى مویین خورشید که از خلال شاخ و برگ‌ها تو چشمش فرومى‌رفت نگاهى کرد و بعد کُنده کلفت پرگره آن را ورانداز کرد و گرفت نشست بیخ کُنده‌اش و به آن تکیه زد. یک برگ تکان نمى‌خورد. سایه خفه سنگین «کُنار» رو دلش فشار مى‌آورد. بیخ ریشه موهاى سرش مى‌سوخت و مغز استخوانش مى‌جوشید. کلاهش را که از برگ خرما بافته شده بود و لبه نداشت، از سرش برداشت و گذاشت رو زمین. سرش را خاراند و ماسه‌هاى نرم که لاى موهاش بود زیر ناخن‌هایش نشست. نگاهش تو شاخ و برگ «کُنار» کَند و کو مى‌کرد. مى‌خواست ببیند آیا برگى تکان مى‌خورد یا نه. هوا داغ و سوخته بود. شعاع خورشید از پشت روبنده نم، مانند شعله جوش اکسیژن، تو نى‌نى چشمانش مى‌نشست. دلش مى‌خواست شمال بِوَزَد و باد خنکى به دلش بخورد. هُرم سوزان خورشید و ذراتِ غلیظ نم تو هوا، تو هم غوطه مى‌خوردند و مى‌جوشیدند و او دلش مى‌خواست هرچه نم تو هواست دود شود و به هوا رود. پیراهن، رو تنش سنگینى مى‌کرد. آن را کَند. پوست بِرشته تنش از زیر موهاى زبر پُرپشتش نمایان شد. پوست تنش رنگ چرم قهوه‌اى سوخته بود، تکه چرمى که سال‌ها تو صحرا زیر آفتاب و باران افتاده و دیگر چرم نیست و سفال است، هیچ‌کس سر درنمى‌آورد که این آدم چرا این‌قدر پشم‌آلود است. تنش مثل خرس بود. پشم‌آلود بود و بوىِ عرق هیچ‌وقت از تنش درنمى‌رفت.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است