پسر خوب
(داستان های کره ای،قرن 21م)
موجود
ناشر | دانش آفرین |
---|---|
مولف | جونگ یوجونگ |
مترجم | بهاره صادقی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 275 |
شابک | 9786225667181 |
تاریخ ورود | 1401/11/10 |
نوبت چاپ | 3 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 265 |
کد کالا | 119919 |
قیمت پشت جلد | 1,630,000﷼ |
قیمت برای شما
1,630,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
یوجین بیستوششساله، یک روز صبح، با بوی خون از خواب بیدار میشود، او همانطور که از تخت بیرون میآید و به سمت خارج از اتاقش حرکت میکند با صحنههای عجیب و غیرقابلباوری روبهرو میشود. کف زمین و پلهها با ردپاهای خونی پوشانده شده و بدتر از همه یک گودال خون جسد مادرش را که به شکلی فجیع کشته شده، در خود غرق کرده است.
یوجین مبتلا به صرع است و چیز زیادی از شب حادثه به یاد نمیآورد. تنها تصاویری مبهم از شبی بارانی، زنی با چتر قرمز، ردیفی از چراغهای خیابانی مهآلود و مادر همیشه نگرانش در ذهنش رژه میرود. او میکوشد به اتفاقات رخ داده پی ببرد، و پرده از راز حقایقی در مورد خود و خانوادهاش بردارد.
آنچه رخ داده نقطه عطفی در زندگی یوجین است، واقعهای که اتفاقاتی مرموز را به دنبال میآورد و پای پسر را به دل ماجرایی عجیب باز میکند.
پسر خوب تریلری روانشناسانه و نفس گیر است که معماهای ذهنی و رابطهی پیچیدهی میان یک پسر و مادرش را کاوش میکند؛ اثری پرفروش از نویسندهای کرهای که به استیون کینگ کره جنوبی شهرت دارد.
پسر خوب از سوی کاربران سایت گودریدز نمره 3.7 از 5 را کسب کرده است.
یوجین مبتلا به صرع است و چیز زیادی از شب حادثه به یاد نمیآورد. تنها تصاویری مبهم از شبی بارانی، زنی با چتر قرمز، ردیفی از چراغهای خیابانی مهآلود و مادر همیشه نگرانش در ذهنش رژه میرود. او میکوشد به اتفاقات رخ داده پی ببرد، و پرده از راز حقایقی در مورد خود و خانوادهاش بردارد.
آنچه رخ داده نقطه عطفی در زندگی یوجین است، واقعهای که اتفاقاتی مرموز را به دنبال میآورد و پای پسر را به دل ماجرایی عجیب باز میکند.
پسر خوب تریلری روانشناسانه و نفس گیر است که معماهای ذهنی و رابطهی پیچیدهی میان یک پسر و مادرش را کاوش میکند؛ اثری پرفروش از نویسندهای کرهای که به استیون کینگ کره جنوبی شهرت دارد.
پسر خوب از سوی کاربران سایت گودریدز نمره 3.7 از 5 را کسب کرده است.
بخشی از کتاب
بوی خون مرا از خواب بیدار کرد. آنقدر شدید بود که انگار تمام بدنم داشت آن را استنشاق میکرد. بویی که درونم پیچید و پخش شد. صحنههای عجیبی از ذهنم میگذشت ـ نور مبهم و زرد رنگ ردیفی از چراغهای خیابان مهآلود، گرداب زیر پایم، چتر قرمزی که در امتداد جادهی خیس و بارانی غلت میخورد، تارپولین ضدآبی که روی سقف منطقهی ساختوساز زده بودند و با وزش باد صداهای گوشخراشی ایجاد میکرد. جایی در دوردست، مردی آواز میخواند و شعرش را هم بریده بریده ادا میکرد. از دختری میخواند که نمیتوانست فراموشش کند، از قدم زدن آن دختر زیر باران. طولی نکشید که متوجه شدم در اطرافم چه میگذرد. هیچکدام از این صحنهها، نه واقعی بود و نه رؤیا. سیگنالی بود که مغزم به بدنم میفرستاد. همینطور بیحرکت بمون. از جات تکون نخور. این تاوانیه که باید بهخاطر نخوردن داروهات بپردازی.
نخوردن داروهایم حکم بارش باران در صحرای زندگیام را داشت. حتی اگر پیامدش یک حملهی صرع باشد.
اوهاماتی که حالا مشاهده میکردم، از طوفانی قریبالوقوع خبر میدادند. هیچ پناهگاه امنی هم وجود نداشت. فقط باید منتظر رسیدن این طوفان میماندم.
**
چشمانم را باز کردم. همهی چراغهای طبقهی پایین روشن بودند. خون بین درز
دیوارها، نفوذ کرده و روی پلهها جاری شده بود و آشپزخانه را فراگرفته بود. توی یک گودال خون یک جفت پای برهنه را دیدم که پاشنههایش روی کف مرمرین آشپزخانه قرار داشت و انگشتانش رو به سقف. دیوار آشپزخانه جلوی دیدم را گرفته بود و اجازه نمیداد که ببینم دیگر چه چیزهایی در آنجا وجود داشت. شبیه به پاهای مجسمه به نظر میرسیدند. آن پاها متعلق به چه کسی بود؟ پاهای یک عروسک یا یک روح؟ از آن بالا نمیتوانستم به جوابی برسم. باید پایین میآمدم و میفهمیدم چه خبر شده است. دندانهایم را روی هم فشردم و راهم را ادامه دادم. گودالها و ردپاهای خونین
روی تک تک پلهها به چشم میخورد. جویبار خونی که روی راهپله جاری شده بود، به اتاق نشیمن میرسید. وقتی به آخرین پله رسیدم دیدم که آن پاها واقعی بودند.
نخوردن داروهایم حکم بارش باران در صحرای زندگیام را داشت. حتی اگر پیامدش یک حملهی صرع باشد.
اوهاماتی که حالا مشاهده میکردم، از طوفانی قریبالوقوع خبر میدادند. هیچ پناهگاه امنی هم وجود نداشت. فقط باید منتظر رسیدن این طوفان میماندم.
**
چشمانم را باز کردم. همهی چراغهای طبقهی پایین روشن بودند. خون بین درز
دیوارها، نفوذ کرده و روی پلهها جاری شده بود و آشپزخانه را فراگرفته بود. توی یک گودال خون یک جفت پای برهنه را دیدم که پاشنههایش روی کف مرمرین آشپزخانه قرار داشت و انگشتانش رو به سقف. دیوار آشپزخانه جلوی دیدم را گرفته بود و اجازه نمیداد که ببینم دیگر چه چیزهایی در آنجا وجود داشت. شبیه به پاهای مجسمه به نظر میرسیدند. آن پاها متعلق به چه کسی بود؟ پاهای یک عروسک یا یک روح؟ از آن بالا نمیتوانستم به جوابی برسم. باید پایین میآمدم و میفهمیدم چه خبر شده است. دندانهایم را روی هم فشردم و راهم را ادامه دادم. گودالها و ردپاهای خونین
روی تک تک پلهها به چشم میخورد. جویبار خونی که روی راهپله جاری شده بود، به اتاق نشیمن میرسید. وقتی به آخرین پله رسیدم دیدم که آن پاها واقعی بودند.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر