دسته بندی : رمان خارجی

کشتی گیری که چاق نمی شد

(داستان های فرانسه،قرن 20م)
55,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 62
شابک 9786222018818
تاریخ ورود 1399/04/02
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 73
قیمت پشت جلد 55,000 تومان
کد کالا 21545
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
اشمیت در میان آثار روایی غیرنمایشی‌اش، مجموعه‌ای از روایت‌ها با نام «گردونه‌ی نادیدنی‌ها» دارد که به تجارب ناب آدم‌هایی اشاره می‌کند که ممکن است در زندگی روزمره کم‌تر متوجه ایده‌آل‌ها و آرزوهای‌شان شده باشیم. سرگذشت این شخصیت‌ها عموماً آکنده از اتفاقاتی غیرمنتظره و رفتارهایی نامتعارف است که اغلب قضاوت‌های متناقضی را در میان آدم‌های مختلف برمی‌انگیزند. این افراد همچون اشباح با ردپایی محو در شهر گام برمی‌دارند و بود و نبودشان آن‌قدر ناچیز شمرده می‌شود که معمولاً کسی متوجه حضورشان نیست. شخصیت محوری داستان «کشتی‌گیری که چاق نمی‌شد» واجد همین ویژگی است. پسر نوجوان دستفروشی به نام «جون» که اشیاء کهنه و به‌دردنخوری می‌فروشد، مورد توجه پیرمردی که شومینتسو خوانده‌می‌شود، قرار می‌گیرد. پیرمرد لحنی کنایه‌آمیز در صحبت با او دارد. طعنه‌ی هرروزه‌ی شومینتسو که جون را علی‌رغم لاغری مفرطش، «چاق» خطاب می‌کند، حساسیت او را برمی‌انگیزد. قامت استخوانی پسر که سعی دارد از انظار مخفی‌اش کند با این تمسخر پیرمرد به چشم می‌آید و همین نکته او را خشمگین می‌کند. طی بحث‌وجدل‌هایی پرماجرا که منجر به از دست رفتن دارایی ناچیز جون و مصادره‌ی آن به دست پلیس می‌شود، شومینستو موفق می‌شود پسرک را به ورزشی تشویق کند که خلاف وضعیت جسمانی و روحیات اوست. وضعیت به نظر جون مسخره می‌آید. او نمی‌تواند آن‌گونه که شومینتسو توصیه می‌کند یک کشتی‌گیرِ سومو شود. برای رسیدن به چنین موقعیتی باید مدت‌ها حجم بالایی از غذا را به بدن‌اش برساند. کاری که از او ساخته نیست. نه از نظر مالی توان‌اش را دارد و نه در بدن‌اش چنین کفایتی می‌بیند. بنابراین با تهدید و تطمیع شومینتسو از پا نمی‌نشیند و در برابرش مقاومت می‌کند. اما وقتی به جایی می‌رسد که آه در بساط ندارد و باید برای معاش‌اش چاره‌ای اساسی بیاندیشد، پیشنهاد پیرمرد را برای امتحان کردن کشتی سومو می‌پذیرد و به این میدان نبرد دشوار و نفس‌گیر پا می‌گذارد.
بخشی از کتاب
- چقدر چاقی! - برو خودت رو مسخره کن. این‌دفعه حرفم را به‌خوبی شنید، اما وانمود کرد چیزی نشنیده است، خندید و به راهش ادامه داد. انگار‌نه‌انگار که چیزی گفته‌ام. فردایش، مثل کسی که ساعت‌ها فکر کرده و ناگهان جواب مسئله‌ی مهمی را پیدا کرده باشد ایستاد و فریاد کشید: ـ چقدر چاقی! ـ مگه مغز خر خوردی؟ راه فراری نداشتم. هر روز این جمله را تکرار می‌کرد: ـ چقدر چاقی! ـ مراقب خودت باش. از آن به بعد، جواب‌هایی می‌دادم که بستگی به مقدار عصبانیتم داشت: «پدربزرگ! عینک بزن، می‌ری تو دیوار!» «می‌دونی دیوونه‌ها رو برای جرم‌های خیلی کمتر هم زندانی می‌کنند.» و حتی «اگه بیشتر عصبانیم کنی، مجبور می‌شی سه تا دندونی رو هم که برات باقی مونده قورت بدی.» اما شومینتسو، خوشحال و خندان و سرحال، بدون اینکه به فریادهای من توجهی بکند، به وراجی کردنش ادامه می‌داد. چقدر شبیه لاک‌پشت بود. حتی چند لحظه هم تحمل دیدنش را نداشتم.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است