دسته بندی : رمان خارجی

در انتظار بوجانگلز

(داستان های فرانسه،قرن 21م)
نویسنده: الیویه بوردو
150,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 148
شابک 9786222673208
تاریخ ورود 1401/09/03
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 156
قیمت پشت جلد 150,000 تومان
کد کالا 117872
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
در انتظار بوجانگلز داستانی عجیب از زبان نوجوانی است که مادرش به‌تدریج به بیماری روانی مبتلا می‌شود؛ با روایتی سرگرم‌کننده و خنده‌دار و درعین‌حال صریح، شیرین و دوست‌داشتنی. سرگذشت این خانواده داستانی است پر از عشق؛ عشقی بی‌انتها. پسری نوجوان که هرگز نامش را نمی‌دانیم زندگی پرمشقتش را روایت می‌کند. پدرش هر روز هنگام آشامیدن با آواز آقای بوجانگلز، همراه همسرش می‌رقصد و او را با نام‌های دیگری صدا می‌کند. این کتاب تاکنون برنده‌ی جوایز متعددی شده است و توانسته نظر مثبت منتقدان را نیز به خود جلب کند.
بخشی از کتاب
پدرم به من گفت با آن به دنیا آمده، ولی خیلی زود فهمیدم آن شکاف خاکستری اندکی متورم در سمت راست لب پایینش که لبخند کج‏و‏معوج قشنگی هم به او می‏داد به‏خاطرِ این بود که یکسره پیپ می‏کشید. مدل موهایش، با فرق وسط سر و موهای فرفری دوروبَرش، مرا یاد نقاشی سوارکار پروسی می‏انداخت که درست در ورودی خانه آویزان شده بود. تا الان جز پدرم و این سوارکار پروسی کسی را ندیده‏ام که موهایش را این مدلی آرایش و شانه کند. کاسۀ چشمان کمی گودرفته و چشمان آبی کمی برآمده نگاه کنجکاو و تیزی به او می‌بخشید. عمیق و غلتان. در این دوره، من همیشه او را خوشحال و شاد می‏دیدم، بیشتر اوقات تکرار می‏کرد: «من یک احمقِ خوشبختم.» مادرم هم در جوابش می‏گفت: «حرف شما را باور می‏کنیم، ژرژ. به حرف شما ایمان داریم.» پدرم همیشه زیرلب آوازی را زمزمه می‏کرد، خیلی افتضاح بود. بعضی وقت‏ها هم سوت می‏زد. آن‏هم افتضاح‏تر بود، ولی مثل همۀ کارهایی که از سر قلب پاک و خیرخواهی می‏کرد، تحمل می‏کردیم. داستان‏های زیبا و دلنشینی تعریف می‏کرد و هر از چندی که اتفاقی میهمان نداشتیم، به اتاقم می‏آمد؛ با آن هیکل بلند و لاغرش روی تختم خم می‏شد تا بخواباندم. ولی طوری که تخم چشمانش را تاب می­داد و حرف‏هایی که از جنگل، آهو، جزام و تابوت می‏زد، نه‏تنها مرا نمی‏خواباند که خواب را هم از چشمانم می‏پراند. بیشتر وقت‏ها، از فرط شادی بلند می‏شدم و روی تختم بالا و پایین می‏پریدم یا می‏رفتم پشت پرده قایم می‏شدم، بدون اینکه ذره‏ای تکان بخورم. قبل از اینکه از اتاقم بیرون برود، می‏گفت: «همه این داستان‏ها چرت‏و‏پرت بود.» این حرفش را هم چشم‏بسته باور می‏کردم. بعدازظهرهای یکشنبه برای جبران همۀ زیاده‏روی‏هایش در طول هفته، دمبل می‏زد. با بالا‏تنۀ لخت و برهنه، پیپ‏به‏دهان، می‏ایستاد جلوی آینۀ بزرگ طلایی و با صدای بلند موسیقی جاز، دمبل می‏زد؛ البته دمبل کوچک. اسمش را گذاشته بود، «نرمش تونیک»، چون گاهی از دمبل زدن دست می‏کشید و قُلپ‏قُلپ تونیک جین می‏نوشید و به مامان می‏گفت: «مارگریت، شما هم باید ورزش کنید. به شما تضمین می‏دهم بی‏نهایت جالب است و حس خوبی دارد!»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است