دسته بندی : نمایشنامه

مسیر نورانی (دیوار چهارم 8،نمایش نامه)

(نمایشنامه انگلیسی،،قرن 20م)
نویسنده: ترنس راتیگان
52,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 154
شابک 9786223080036
تاریخ ورود 1401/03/22
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1401
وزن (گرم) 151
قیمت پشت جلد 52,000 تومان
کد کالا 113980
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
ترنس راتیگان ۱۰ ژوئن سال ۱۹۱۱، در سات کنزینگتون، لندن به دنیا آمد. اجدادش پروتستان و ایرلندی بودند. او برادر بزرگ‌تری به نام برایان داشت. ترنس و برایان نوه‌های سِر ویلیام هنری راتیگان، حقوق‌دان، بودند که بعدها به پارلمان انگلستان پیوست. ترنس راتیگان نمایشنامه‌نویس انگلیسی است که نمایشنامه‌هایش در دو ژانر کمدی و درام از موفقیت زیادی برخوردار شدند. از آثار او می‌توان به پسر خانواده‌ی وینزلو ، اسکندر مقدونی، انتخاب و میز شماره هفت اشاره کرد. از او حدود سی نمایشنامه و بیست فیلمنامه باقی مانده است. برخی از نمایشنامه‌های او در زمان حیاتش و با همکاری خودش به فیلمنامه تبدیل شد. مسیر نورانی که فیلمی با عنوان راهی به‌‌سوی ستاره‌ها از آن اقتباس و تولید شده است، نمایشنامه‌ای کلاسیک در سه پرده‌ است. داستان در هتلی در لینکلن‌شایر انگلستان جریان دارد و به حوادث جنگ جهانی دوم و نیز درامی با مثلث عشقی می‌پردازد. پاتریشیا از رابطه‌ای احساسی و قدیمی با پیتر -که هنرپیشه‌ای سرشناس است- می‌گذرد و با تدی- که خلبان هواپیمای جنگی است- ازدواج می‌کند. پیتر در جستجوی پاتریشیا و رابطه‌ی از دست رفته‌اش، به سراغ او می‌رود. پاتریشیا که خود بازیگر است، به تازگی تفاوت‌های زندگی غیرهنری را درک کرده و از زندگی زنانشویی‌اش خسته و دلمرده شده است. او با دیدن عشق قدیمی‌اش وسوسه می‌شود تا با پیتر برود و تدی را ترک کند. درست زمانی که می‌خواهد تصمیم خود را با تدی در میان بگذارد، ماموریتی فوری برای تدی پیش می‌آید. پاتریشیا یک شب پر تلاطم را می‌گذراند. درنهایت، بین حس وطن‌پرستی و عشق قدیمی‌اش سرگردان می‌شود و ناگزیر است بین ماندن با تدی و رفتن با پیتر، دست به انتخابی مهم بزند.
بخشی از کتاب
پاتریشیا دستش را روی دست او می‌گذارد. تدی سرش را بر دامان پاتریشیا قرار می‌دهد و به گریه می‌افتد. آه، عزیزم... عزیزم. تدی: (حرف‌هایش تحت­تأثیر گریه مبهم شده است.) داشتیم سقوط می‌کردیم... صدای داستی رو از بلندگو شنیدم... گفت: «فکر کنم خورد به من کاپیتان، اما من سالمم، من خوبم!» ما عمودی داشتیم سقوط می‌کردیم، من نمی‌تونستم از معرکه بیرون بیام، نمی‌تونستم تغییر مسیر بدم و داستی گفته بود همه چیز خوبه. گریه امانش را می‌بُرد. پاتریشیا سرش را نوازش می‌کند و حرفی نمی‌زند. تمام مسیر برگشت تقلا کردم که هواپیما از مسیرش خارج نشه... همه می‌دونستن بعیده ما به خونه برسیم... اما به من اعتماد کردن... اون‌ها به من اعتماد دارن... صدای بی‌سیم اپراتور به جهت­یاب رو شنیدم... بین خدمه‌ی پرواز، اون تازه‌وارده... گفت: «نگران نباشید، کاپیتان ما رو به خونه می‌رسونه.» خدای من! «کاپیتان ما رو به خونه...» پاتریشیا: تو اون‌ها رو به خونه رسوندی. تدی: تو نمی‌دونی ترس و آشفتگی یعنی چی. وحشی می‌شی، طعم دهنت تلخ می‌شه، زبونت خشک می‌شه و حال تهوع می‌گیری. همه­اش با خودت تکرار می‌کنی، «هیچ اتفاقی نمی‌افته، هیچی نمی‌شه. الان بیدار می‌شم.» اما می‌دونی که بیدار نمی‌شی. می‌دونی که اتفاق می‌افته، زیر پات دریاست و تو مسئول زندگی شش نفری. باید وانمود کنی که نمی‌ترسی و این خیلی وحشتناکه، ای خدا! من امشب ترسیدم. وقتی پرواز کردیم و دیدم که هواپیما آتش گرفته، فکر نکردم که: دوست‌های من توی اون هواپیما هستن. با خودم گفتم، (آهسته) ممکنه برای ما هم اتفاق بیفته. این اصلا... جالب نیست. هست؟
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است