دسته بندی : رمان خارجی

گارد جوان

(داستان های روسی،قرن 20م)
مترجم: مهدی سحابی
825,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 854
شابک 9786222671501
تاریخ ورود 1401/02/11
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 843
قیمت پشت جلد 825,000 تومان
کد کالا 112983
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
گاردجوان، بهترین اثر فادایف، که نوشتن آن در سال ۱۹۴۳ آغاز شده و گویا تا سال ۱۹۵۱ ادامه داشته است، داستان مبارزات گروهی از جوانان یک شهر کوچک معدنی اوکراین با نیروهای اشغالگر فاشیسم آلمان است؛ مبارزانی که به اعتبار خود کتاب، مردمان ساده و ناشناس این شهر کوچک را به‌صورت قهرمانانی بزرگ و معروف در سراسر جهان درآورد. مبارزات گروه جوانان “گاردجوان”، با آنکه در نظر اول به‌صورت فعالیت‌هایی آزاد و تا اندازه‌ای فی‌البداهه جلوه می‌کند، در واقع از نزدیک با شبکه‌ی بسیار سازمان‌یافته‌ی هسته‌های زیرزمینی حزبی و عملیات سرتاسری پارتیزانی در ارتباط است. از سوی دیگر، این مبارزات همچنین به‌گونه‌ای طبیعی با مبارزات گسترده و ژرف توده‌های روسی، که به هر وسیله‌ای با نیروهای اشغالگر درستیزند، پیوند دارد. ازاین‌رو، “گاردجوان” درعین‌حال‌که جوشش و بالندگی گروهی از جوانان را در مبارزاتی “خودخواسته” علیه نیروهای متجاوز به میهن تصویر می‌کند، بر اهمیت اساسی سازماندهی همگانی و گسترده‌ی نیروهای رزمنده از یک‌سو و بر لزوم پیوند هر حرکت رهایی‌بخش با توده‌های مردم، از سوی دیگر، تأکید دارد و از این دیدگاه “گارد جوان” علی‌رغم جزئیات محتوا و ویژگی‌های نویسنده‌ی آن، از حدّ یک رمان ساده فراتر می‌رود و به‌صورت یک سند پرارزش و آموزنده‌ی تاریخی در می‌آید. فادایف در این کتاب بارها و بارها یادآوری می‌کند که حتی در یک جنگ میهنی، در برابر دشمن خونخواری که نفرت همگانی از او ظاهرا جای هیچ شکی نمی‌گذارد، پشتیبانی توده‌های مردم از نیروهای مبارزْ آن‌چنان خودبه‌خود و از پیش کسب شده نیست بلکه آگاهی و تلاش این نیروها در حفظ پیوند خود با توده‌ها و پیروی از آرمان آن‌ها، ضامن این پشتیبانی است. به گفته‌ی فادایف «همچنان‌که رودها و جویبارها حاصل حرکت ژرف و نامحسوس آب‌های زیرزمینی است، مبارزات گروه جوانان شهر کوچک کراسنودن نیز بخشی از مبارزات پیگیر میلیون‌ها نفر از مردمی است که برای بازگرداندن شرایط طبیعی زندگی خود به وضعیت پیش از ورود نیروهای اشغالگر، مبارزه می‌کنند.»
بخشی از کتاب
«وای! نگاه کن والیا، چه قشنگ است! خیره‌کننده است! مثل یک مجسمه. از سنگ و مرمر نیستْ زنده است؛ اما چقدر سرد و چقدر لطیف و حساس. دست هیچ آدمی تا حالا همچو چیزی نساخته. ببین چطور روی آب نشسته، نرم و ساکن و دست‌نیافتنی. به تصویرش در آب نگاه کن؛ نمی‌شود گفت کدام قشنگ‌تر است؛ و رنگ‌هاش! نگاه کن، نگاه کن، سفید نیست؛ یعنی… سفید هست اما… چه سایه‌هایی: زرد، صورتی، آبی‌ آسمانی و وسطش که مرطوب است به سفیدی مروارید می‌ماند. واقعا خیره‌کننده ‌است. واقعا برای رنگ‌هاش هیچ اسمی نمی‌شود پیدا کرد!» صدا از میان بیدزار می‌آمد و از دختری که روی آب خم شده بود. دخترْ گیسوان سیاه پرچینی داشت که رشته‌های بافتۀ آن، سفیدی بلوزش را سفیدتر می‌نمایاند و چشمان شیرین سیاهش آنچنان از درخشش ناگهانی برافروخته بود که خود دختر نیز به بازتاب نیلوفر آبی که بر آب سایه‌زده نشسته بود، بی‌شباهت نبود. «تو هم وقت گیر آوردی برای حالی‌به‌حالی شدن! واقعا که خیلی خلى والیا!» با این گفته، والیا نیز سر به میان شاخه‌ها فروبرد. چهره‌اش علی‌رغم برجستگی استخوان‌های گونه و بینی کوتاهش، جذاب بود و شادابی و طراوت جوانی را داشت. چشمانش، بی‌آنکه نظری بر نیلوفر آبی افکند، با نگرانی در کنارۀ آب در جست‌وجوی گروه دخترانی بود که از آنان جدا افتاده بودند. فریاد زد: «آهای‌ی‌ی!» از همان نزدیکی‌ها فریادهایی برخاست: «اینجاییم! اینجاااا!» والیا نیم‌نگاهی شوخ و محبت‌آمیز به دوست خود افکند و فریاد زد: «بیایید اینجا! اولیا یک نیلوفر آبی پیدا کرده.» درست در این هنگام صدای شلیک‌هایی به‌سانِ پژواک تندری دوردست، از شمال‌غرب، از نزدیکی‌های وروشیلووگراد به گوش رسید. «دوباره!» والیا با لحنی بی‌حالت گفت: «دوباره» و درخششی که لحظه‌ای ‌پیش‌تر چشمانش را برافروخته بود فرومرد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است