دسته بندی : رمان خارجی

دختر گمشده (ادبیات مدرن جهان،چشم چراغ129)

(داستان های انگلیسی،قرن 21م)
نویسنده: جنی کوینتانا
345,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 384
شابک 9786003768406
تاریخ ورود 1399/08/19
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 349
قیمت پشت جلد 345,000 تومان
کد کالا 97153
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
این کتاب داستانی پررمزوراز و مسحورکننده را در خود جای داده که مرز میان بی‌خبری و حقیقت را در می‌نوردد. دختر گمشده نخستین رمان بلند نویسنده است که از رنج جان‌کاه ناپدیدشدن یک دختر حکایت دارد، رنجی که خانواده‌ای را از هم می‌پاشد تاآنجاکه دختر دیگر خانواده برای کاستن از درد و غمی که به دلش چنگ می‌زند خانه پدرش را ترک می‌کند و جایی دورتر زندگی خود را ادامه می‌دهد. اما هر رفتنی بازگشتی دارد و گاه دریچه‌ای برای احیای امیدی که ناامید شده گشوده می‌شود. هنگامی که آنا همان دختری که سال‌ها پیش خانواده‌اش را ترک کرد باری دیگر به زادگاهش باز می‌گردد به زنی میان‌سال مبدل شده با غمی در سینه که در اعماق وجودش پنهان است و شاید گذر زمان آن را کمرنگ‌تر و قابل‌تحمل‌تر کرده باشد اما از میان نبرده است. آنا در بازگشت به خانه با مسائلی روبه‌رو می‌شود که وادارش می‌کنند باری دیگر برای یافتن خواهر گمشده‌اش به جست‌وجو بپردازد...
بخشی از کتاب
همین‌طور مات و مبهوت مانده بودم و گوش‌هایم از عصبانیت داغ شده بود. حسی درونم بیدار شده بود که با همیشه فرق داشت: حس نفرت. نفرتی ژرف که مثل گوشت فاسد بوی گند می‌داد. همه‌جا و همه‌چیز داشت دور سرم می‌چرخید. به دیوار مغازه تکیه دادم تا تهوعی که دچارش شده بودم، کمی بهتر شود. صورتم داغ شده بود. یک قطره‌ی درشت باران، چکید روی گونه‌ام. و سپس... بارانی سیل‌آسا شروع به باریدن کرد. پهلوهایم داشت از آب خیس می‌شد. اما تکان نخوردم. همان‌جا بی‌حرکت ایستاده بودم، چون خاطرات یک روز پاییزی سی سال پیش برایم زنده شده بود، روزی کاملا متفاوت با امروز، یک روز عالی و گرم و آفتابی. همه می‌گفتند این وقت سال چنین هوایی بی‌سابقه ست. از آن روزهایی که پر از اتفاقات خوب می‌شود. دست‌هایم را مشت کردم و غرق در این خاطرات، به سمت خانه رفتم. آن روز اتفاق‌های خوبی افتاده بود. مامان گابریلا را بخشید. به خاطر موهایش. بله، او را به خاطر موهایش بخشید. آفتاب می‌درخشید، پرنده‌ها آواز می‌خواندند و مامان هم داشت مربا می‌پخت. آن روز من توی راه مدرسه، یک پر پیدا کرده بودم. عینک‌ام. چه بلایی سر عینک‌ام آمده بود؟ آها، عینک‌ام شکست و باعث خنده‌ی گابریلا شده بود. و ما قرار گذاشته بودیم بعد از مدرسه همدیگر را ببینیم. آن روز پاییزی، از آن روزهای آفتابی‌ای که انتظارش را نداری، از آن روزهایی که قرار است فقط اتفاق‌های خوب بیفتد. این چیزی بود که مردم می‌گفتند. البته همه اشتباه می‌کردند. آن گرمای زودگذر و رنگ‌هایی که به سرعت عوض شدند؛ برگ‌هایی که زیاد روی درخت‌ها نماندند و آفتابی که رنگ باخت و کمرنگ شد. در پایان، آن روز، با آن زیبایی نماندنی، هیچ فرقی با روزهای دیگر نداشت.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است