سه قطره خون

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: صادق هدایت
215,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 160
شابک 9789643512156
تاریخ ورود 1399/10/06
نوبت چاپ 8
سال چاپ 1404
وزن (گرم) 155
قیمت پشت جلد 215,000 تومان
کد کالا 1488
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب سه قطره خون اثری است از صادق هدایت، مترجم، نویسنده و روشنفکر ایرانی که بیشتر با بوف کور شناخته می‌شود. این کتاب دربردارنده‌ی مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است که نخستین بار در سال 1311 به چاپ رسید، داستان‌هایی تحت عناوین گرداب، سه قطره خون، داش آکل، آینه‌ی شکسته، طلب آمرزش، لاله، صورتک‌ها، چنگال، مردی که نفسش را کشت، محلل و گجسته دژ. سه قطره خون که عنوان کتاب برگرفته است از آن است داستان بیماری روانی را حکایت می‌کند که در یک تیمارستان بستری است، مردی که سه قطره خون تازه با سرنوشتش گره خورده، سه قطره خونی که هر روز پای درخت کاج جا خوش می‌کند و روز بعد دوباره از نو ظاهر می‌شود...
بخشی از کتاب
از صبح زود ابرها جابجا می‌شدند و باد موذی سردی می‌وزید. پایین درخت‌ها پر از برگ مرده بود، برگ‌های نیمه‌جانی که فاصله به فاصله در هوا چرخ می‌زدند به زمین می‌افتادند. یک دسته کلاغ با همهمه و جنجال به سوی مقصد نامعلومی می‌رفت. خانه‌های دهاتی از دور مثل قوطی کبریت که روی هم چیده باشند با پنجره‌های سیاه و بدون در دمدمی و موقتی به نظر می‌آمدند. خداداد با ریش و سبیل خاکستری، چالاک و زنده‌دل، گام‌های محکم برمی‌داشت و نیروی تازه‌ای در رگ و پی پیرش حس می‌کرد نگاه او ظاهرا روی جاده نمناک و دورنمای جلگه ممتد می‌شد. باد پوست تن او را نوازش می‌کرد. درخت‌ها به نظر او می‌رقصیدند. کلاغ‌ها برایش پیام شادی می‌آوردند و همه طبیعت به نظر او خرم و خوشرو می‌آمد. بغچه قلمکاری زیر بغل داشت که به خودش چسبانیده بود. چشم‌هایش می‌درخشید و هر گامی که برمی‌داشت، ساق پای ورزیده او از زیر شلوار گشاد سیاهش پیدا می‌شد. رخت او آبی آسمانی و کلاهش نمدی زرد بود. خداداد مردی شصت ساله بود. استخوان‌بندی درشتی داشت. بلنداندام بود و چشم‌های درخشان داشت. تقریبا بیست سال بود که اهالی دماوند او را ندیده بودند، چون گوشه‌نشینی اختیار کرده بود. بالای چشمه علا سر راه جاده مازندران خداداد برای خودش یک آلونک از سنگ و گل ساخته بود. بیست سال بود که تک و تنها زندگی تارک دنیایی می‌کرد. با دست‌های زمخت خودش زمین را بیل می‌زد، آبیاری می‌کرد و کشت و درو می‌نمود. همان کاری که پدرش و شاید پشت در پشت او می‌کردند. هشتاد من زمین به او ارث رسیده بود که در سال قحطی نصف بیشتر آن را فروخت، یعنی با آرد تاخت زد. و حالا با همان تکه‌ای که برایش مانده بود از حاصل کوچک آن زندگی خودش را می‌گذرانید.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است