زنده به گور (صادق هدایت)

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: صادق هدایت
200,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 112
شابک 9789647736701
تاریخ ورود 1400/10/14
نوبت چاپ 4
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 128
قیمت پشت جلد 200,000 تومان
کد کالا 109798
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب زنده به گور اثر صادق هدایت است به چاپ انتشارات جاویدان. کتاب پیش رو دربردارنده نه داستان کوتاه تحت عناوین: زنده به گور، حاجی مراد، اسیر فرانسوی، داود گوژپشت، مادلن، آتش پرست، آبجی خانم، مرده خورها و آب زندگی است. زنده به گور که عنوان کتاب از آن برگرفته شده روایت انسانی است که به دنبال مرگ است و مرگ از او فاصله می گیرد، مردی که از سویی به سوی دیگر غلت می زند، به مرور خاطرات می پردازد و از تئوری هایی که انسان ها ساخته اند می نالد، این که بهشت و جهنم را خودمان برای خودمان می سازیم بی آنکه به این بیندیشند که گاه شخصیت آدم ها باعث می شود که حتی به عنوان یک کودک هم آن گونه که باید خوش نباشند و از همان خردسالی هر زخمی روحشان را بسیار آشفته کند و زیاد اندیشیدن به ستوهشان بیاورد. صادق در این داستان حالت روحی یک بیمار روان گسیخته و به دور از اجتماع را به تصویر می کشد و عده ای آن چه را نوشته برگرفته از زندگی خودش می دانند.
بخشی از کتاب
نمی دانم همه را منتر کرده ام، خودم منتر شده ام ولی یک فکر است که دارد مرا دیوانه می کند، نمی توانم جلو لبخند خودم را بگیرم. گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد. آخرش هیچ کس نمی فهمید ناخوشی من چیست، همه گول خوردند! یک هفته است که خودم را به ناخوشی زده ام یا ناخوشی غریبی گرفته ام- خواهی نخواهی سیگار را برداشتم آتش زدم، چرا سیگار می کشم؟ خودم هم نمی دانم. دو انگشت دست چپ را که لای آن سیگار می گذارم. دود آن را در هوا فوت می کنم، این هم یک ناخوشی است! حالا که به آن فکر می کنم تنم می لرزد، یک هفته بود، شوخی نیست که خودم را به اقسام گوناگون شکنجه می دادم، می خواستم ناخوش بشوم. چند روز بود هوا سرد شده بود، اول رفتم شیر آب سر را روی خودم باز کردم، پنجره حمام را باز گذاشتم، حالا که به یادم می افتد، چندشم می شود، نفسم پس رفت، پشت و سینه ام درد گرفت، با خودم گفتم دیگر کارم تمام است. فردا سینه درد سختی خواهم گرفت و بستری می شوم بر شدت آن می افزایم، بعد هم کلک خود را می کنم. فردا صبحش که بیدار شدم، کمترین احساس سرماخوردگی در خودم نکردم. دوباره رخت های خودم را کم کردم، هوا تاریک شد در را از پشت بستم، چراغ را خاموش کردم، پنجره اتاق را باز کردم و جلو سوز سرما نشستم. باد سرد می وزید. به شدت می لرزیدم، صدای دندان هایم را که بهم می خورد می شنیدم، به بیرون نگاه می کردم، مردمی که در آمد و شد بودند، سایه های سیاه آنها، اتومبیل ها که می گذشتند از بالای طبقه ششم عمارت کوچک شده بودند. تن لختم را تسلیم سرما کرده بودم و به خودم می پیچیدم، همان وقت این فکر برایم پیش آمد که دیوانه شده ام.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است