دسته بندی : رمان ایرانی

طناز

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: مهرداد انتظاری
120,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 205
شابک 9786227945560
تاریخ ورود 1401/11/17
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1401
وزن (گرم) 410
قیمت پشت جلد 120,000 تومان
کد کالا 11287
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب طناز اثر مهرداد انتظاری است به چاپ انتشارات آراسبان. طناز روایتگر داستانی عاشقانه است که ماجرای آن در روزگاری دور اتفاق می افتد. داستان از مهاجرت دسته جمعی طایفه ای از سرزمینی به سرزمین دیگر به دستور نادرشاه آغاز می شود. جهانگیر خان رهبری این گروه را برعهده دارد و قرار بر این است تا آن ها به سرزمینی وارد شوند و آن جا را به جایی آباد برای زندگی مبدل کنند. پس از آن ماجرا جلو می رود تا جایی که ریاست اهالی سرزمین به حسینعلی خان می رسد. او فرزند انوش خان است و بعد از رسیدن به ریاست به مردی بسیار خوب و مهربان مبدل می شود؛ روزی هنگامی که حسینعلی خان به قصد شکار راهی می شود، در مسیر خود دختری زیبا را می بیند که آتش عشق را به جانش می اندازد. دیدار مداوم مرد و دختر که ناردانه نام دارد، عشق میان دختر و پسر جوان را حرارت می بخشد. روزگار دو جوان به خوشی پیش می رود تا اینکه دختر را برای پسرعمویش که نافشان را به نام هم بریده اند خواستگاری می کنند و به این شکل واهمه ای وجود آن ها را فرا می گیرد. تنها راه حلی که به ذهن دو جوان می رسد فرار است، فرار به سرزمینی دور تا دست هیچ کس به آن ها نرسد و بتوانند زندگی عاشقانه ای را با هم آغاز کنند… طناز روایتی است پرفراز و نشیب از زندگی حسینعلی خان که با کارهای نیک و بدش روزگار خود را پیش می برد و زندگی اش آبستن حوادثی می شود که گاه گرد غم و افسردگی را بر جانش می نشاند و گاه به او جان تازه ای می بخشد. این کتاب برای دوست داران رمان و داستان های عاشقانه که در بستری رئالیسم روایت می شوند، خواندنی و دلچسب خواهد بود.
بخشی از کتاب
بیست و یکی، دو سال از عمر حسینعلی می گذشت… روزهای پایانی بهار از راه می رسید و همه جا را سرسبزی و طراوت دربرگرفته بود. یک صبح بهاری حسینعلی به قصد شکار، سوار بر اسب جوانش راه دشتهای اطراف قره تیکان را در پیش گرفت. همینطور که فقط به شکارش می اندیشید می کوشید تمرکز لازم برای شکار را به دست بیاورد، چشمش به چادرهایی که در چند صدمتری اش برپا بود، افتاد. کمی آنها را نگریست و بی آنکه توجهی بکند به راهش ادامه داد… پس از مدتی که راه می پیمود، دختری را دید که در میان گلهای زیبای دشت نشسته و از آنها دسته زیبا و بزرگی درست کرده است. آرام به سویش رفت و وقتی به او رسید، بی پروا پرسید: -دختر جوان، کی هستی؟ دختر با شنیدن صدای حسینعلی در آن سکوت دشت، به ناگاه تکانی خورد به سرعت به پشت سر خود، جایی که صدا از آنجا می آمد، نگریست… سپس رو به حسینعلی کرد و گفت: -سلام خان… حسینعلی با تعجب گفت: -علیک سلام… تو منو از کجا می شناسی؟! دخترک لبخندی بر لب نشاند و جواب داد: -مگه می شه این اطراف کسی حسینعلی خان، پسر انوش خان رو نشناسه! دختر چندگام به سوی خان جوان برداشت و وقتی به او رسید، نیمی از دسته گلی که در دست داشت، جدا کرد، به طرف خان گرفت و لبخند زنان گفت: -منو ترسوندین، داشتم برای خودم گل می چیدم. سپس مکثی کرد و همینطور که مستقیما به چشمان خان می نگریست، ادامه داد: -اینم برای شما، امیدوارم خوشتون بیاد. خان که از جسارت و رک بودن دختر بسیار خوشش آمده بود، نگاهی عمیق به چهره دخترک انداخت و ناگهان احساس کرد از نگاه سوزان آن دختر، انقلابی در اعماق وجودش برپا شده. خون به شدت به صورتش دوید و قلبش به تندی شروع به کوبیدن کرد. احساس می کرد از نگاه آن دختر زیبارو، شراره هایی از آتش به جانش چنگ می زند و او را می سوزاند… او تاکنون چنین حالتی را تجربه نکرده بود.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است