دسته بندی : رمان خارجی

پنه لوپه به جنگ می رود

(داستانهای ایتالیایی،قرن 20م)
نویسنده: اوریانا فالاچی
225,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 232
شابک 9786003762534
تاریخ ورود 1397/04/04
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1400
وزن (گرم) 230
قیمت پشت جلد 225,000 تومان
کد کالا 65587
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
اوریانا فالاچی، روزنامه‌نگار، نویسنده و فعال اجتماعی و قصه‌نویس است. جسارت او مرزهای جدیدی را در دنیای خبر ایجاد کرد. واکنش او نسبت به جنگ ویتنام و اثری که در این‌باره نوشت، گفت‌وگوهایش با سران کشورها که به اسم مصاحبه با تاریخ‌سازان در ایران نیز بارها چاپ شده، کتاب «یک مرد» درباره‌ی زندگی همسرش و مبارزات او در یونان، این زن جسور ایتالیایی را تبدیل به یکی از نمادهای مبارزه و اعتراض کرد. فالاچی در زمینه‌ی قصه نیز تجربیاتی دارد و در میان این دسته از آثارش « پنه لوپه به جنگ می رود » جذاب‌تر و خواندنی‌تر بوده و مورد اقبال بیشتری قرار گرفته است. قلم فالاچی بسیار روان و جذاب است و خواننده را سخت درگیر خود می‌کند به‌طوری که نمی‌توان کتابی از او به دست گرفت و پیش از پایان رساندن آن از دست نهاد …
بخشی از کتاب
«خداحافظت! جو!» «خداحافظ! رئیس!» گپِ چِرت اما نگران‌کننده‌اى بود… اغلب وقتى درباره کار با پیرمرد حرف مى‌زد دچارِ اوهام نمى‌شد و حالا مى‌خواست بداند براى چه چنین اتفاقى افتاده. چمدان‌هایش را بست، ماشینِ تایپش را داخل کیفش گذاشت، موهایش را شانه زد، صورتش را بزک کرد و با اینکه زمان نداشت و فرانچسکو سفارش کرده بود دیر نکند با چشم‌هاى دلخور مشغولِ تماشاى خودش در آینه شد… هر دفعه از جلوى آینه رد مى‌شد نمى‌توانست از نگاه کردن به تصویرِ آینه که عزیزترین کَسش در دنیا بود بگذرد. هر بار این اتفاق مى‌اُفتاد، ناراحت مى‌شد و کسى که تو آینه مى‌دید برایش غریبه بود. فکر مى‌کرد هیکلِ درشت و قرصى دارد، اما هیکلِ آدمِ تو آینه ضعیف و ریغو بود. فکر مى‌کرد صاحبِ لب‌هاى درشت و دماغِ خوش‌تراش و چشم‌هاى مصمم و خلاصه صورتى استثنایى است، ولى صورتِ تو آینه لب‌هاى قیطانى و دماغِ عادى و چشم‌هاى ترس‌خورده داشت. فقط موهاى طلایىِ دخترِ تو آینه را مى‌پسندید. با نگاه کردن به آن موها یادش مى‌رفت مالِ سرزمینى است که اغلبِ زن‌هایش ـ مثل مادرِ خودش ـ موهاى مِشکى دارند. زن‌هایى که باز هم مثل مادرش داخلِ آدم به حساب نمى‌آیند و همیشه گریه مى‌کنند… یک بار زمانِ بچگى رفته بود تو نخِ گریه کردنِ مادرش؛ مادرش همان‌طور که پیراهن‌هاى پدرش را اتو مى‌زد گریه مى‌کرد و قطره‌هاى اشکش روى اتو مى‌ریختند و با گرماى آن بخار مى‌شدند و به آسمان مى‌رفتند. لکه‌هایى کبود چند دقیقه روى اتو باقى مى‌ماندند که بیشتر شبیه اثر قطره‌هاى آب بودند، تا اشک… اما آنها هم در یک چشم به هم زدن غیب مى‌شدند و آدم یادش مى‌رفت که دردى در خودشان داشتند. جوآنا از آن موقع با خودش عهد کرده بود هیچ پیراهنى را اتو نکند و هیچ وقت اشک نریزد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است