دسته بندی : رمان خارجی

راز نوشتن

(داستان های آمریکایی،قرن 20م)
نویسنده: استیفن کینگ
325,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 328
شابک 9786003762190
تاریخ ورود 1396/08/16
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 315
قیمت پشت جلد 325,000 تومان
کد کالا 60947
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
مورد من متفاوت است. من کودکی ناآرامی داشتم. مادرم دائم جا عوض می‌کرد. دست تنها بود و چون از عهده‌ی بزرگ‌کردن من و برادرم دیوید بر نمی‌آمد، ما را دست یکی از خواهرانش سپرد. من دو سالم بود و دیوید چهار سالش. پدرمان هم به‌دلیل فقر و بدهکاری‌های زیاد غیبش زده بود و مادرم هرگز موفق نشد او را پیدا کند. تصور می‌کنم مادرم نلی روث پیلزبری کینگ یکی از اولین زنان آزاده‌ی آمریکایی بود، البته نه به انتخاب خودش. طفولیت ماری کار، دورنمایی گسترده و روشن است. کودکی من دورنمایی مبهم دارد، مانند درختان دوردست، با خاطراتی نه‌چندان روشن که انگار دوست دارند تو را به چنگ آورند و ببلعند. آنچه می‌نویسم، بخشی از همین خاطرات است، به اضافه‌ی تصاویر زودگذر گوناگونی از دوران بلوغ و نوجوانی‌ام. این شرح حال شخصی من نیست، نوعی تاریخچه‌ی زندگی‌ام است، اینکه چطور نویسنده‌ای شکل می‌گیرد، نه اینکه چطور ساخته می‌شود؛ فکر نمی‌کنم شرایط یا خواست شخصی، نویسنده را بسازد (پیش‌تر به این موضوع اعتقاد داشتم). وسیله‌ی کار، یعنی توشه‌ی اولیه. فکر می‌کنم بسیاری استعداد نویسندگی و داستان‌گویی دارند و این استعداد می‌تواند به کمک توشه‌ای که از خاطرات و تجربیات همراه داریم، مستحکم و پُربار شود. اگر به این موضوع باور نداشتم، این کتاب را نمی‌نوشتم، چون اتلاف وقت بود. برای من، روال زندگی، خواست، شانس و کمی ‌استعداد، نقش مؤثری داشت. این‌ها هم چندان عمیق و پرمفهوم و چیز خاصی نبودند.
بخشی از کتاب
در کودکی همیشه تصور می‌کردم، آدم دیگری‌ام. روزی در گوشۀ گاراژ منزل خاله‌ام در دارهام چشمم به یک بلوک سیمانی سوخته افتاد، بلندش کردم و وسط کف سیمانی گاراژ بردم. در آن لحظه، تصور می‌کردم لباسی از پوست حیوانی وحشی، مثل پلنگ بر تن دارم، نورافکنی به رنگ آبی سفید رویم متمرکز شده و مرا دنبال می‌کند، مردم حیرت‌زده نگاهم می‌کنند و یکی زیر لب می‌گوید: «این بچه فقط دو سالش است!» زنبورها، کندویی کوچک زیر بلوک ساخته بودند که من خبر نداشتم. یکی از آنها گوشم را نیش زد که دردش وحشتناک بود، بدترین دردی بود که تجربه کرده بودم، اما لحظه‌ای بعد که بلوک سیمانی روی انگشت‌های پایم افتاد و آنها را له کرد، نیش زنبور از یادم رفت. یادم نیست دکتر رفتم یا نه، اما خاله‌ام نه نیش زنبور را، نه انگشت‌های له‌شدۀ مرا و نه فریادم را فراموش نکرده. او گفت: «استیفن، چه زوزه‌ای کشیدی، صدایت بد هم نبود ها!»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است