زادگاه پشه های مالاریا (بهتر بدانیم)
(ادبیات انگلیس)
موجود
ناشر | خاتون |
---|---|
مولف | ال.جی.الکساندر |
مترجم | رضا حکمت |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 68 |
شابک | 9786005359046 |
تاریخ ورود | 1394/02/19 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1393 |
وزن (گرم) | 92 |
کد کالا | 43782 |
قیمت پشت جلد | 750,000﷼ |
قیمت برای شما
750,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
سازمان جهانی بهداشت، بیماری مالاریا را «سلطان قلمرو بیماریها» نامیده است. مالاریا، عمری پیش از پیدایش بشر دارد و با پدیدارشدن انسان، همراه او شده است.
در تاریخ، رد پای تخریبگر و کوبندهی این بیماری را میبینیم و تقریبا هیچ نقطهایی از جهان نیست که از این بیماری، مصون بوده باشد. در ایران کهن نیز از آن بسیار زیاد یاد شده و در اوستا و متون مذهبی و پزشکی ایرانیان، نام مالاریا با عنوان «تب نوبه» در صدر مباحث قرار داشته است.
این کتاب از دو بخش تشکیل شده است، بخش اول چرخهی زندگی پشههای مالاریا را بهشکل داستان نقل میکند و بخش دوم حاوی یادداشتهایی از مترجم درخصوص بیماری مالاریا میباشد.
در تاریخ، رد پای تخریبگر و کوبندهی این بیماری را میبینیم و تقریبا هیچ نقطهایی از جهان نیست که از این بیماری، مصون بوده باشد. در ایران کهن نیز از آن بسیار زیاد یاد شده و در اوستا و متون مذهبی و پزشکی ایرانیان، نام مالاریا با عنوان «تب نوبه» در صدر مباحث قرار داشته است.
این کتاب از دو بخش تشکیل شده است، بخش اول چرخهی زندگی پشههای مالاریا را بهشکل داستان نقل میکند و بخش دوم حاوی یادداشتهایی از مترجم درخصوص بیماری مالاریا میباشد.
بخشی از کتاب
تعدادی از پشههای جوان از راه رسیدند و کنار او نشستند. زامبرا آنها را شمرد. بچههایش را همیشه صبحها میشمرد و به اخبارشان گوش میداد. امروز صبح همةآنها آرام بودند و خسته به نظر میرسیدند. کسی حرفی نمیزد.
زامبرا پرسید: «بچهها، امروز چه خبر است؟ لاغر به نظر میرسید.»
همة پشهها با هم فریاد زدند: «مادر، اخبار بدی داریم. نتوانستیم غذا پیدا کنیم.»
«اگر همهتان با هم صحبت کنید، من قادر به شنیدن حرفهایتان نیستم.»
او با شاخکهایش به یکی از بچهها اشاره کرد و افزود: «حالا میتسی، تو بگو. تو بزرگ هستی و سریع بگو که چه شده.»
میتسی، بچه زیبایی نبود. او فقط پنج پا داشت. پای ششمش را در یک نبرد، زمانیکه خیلی کوچک بود، از دست داده بود. ولی همیشه بخاطر غذا، آماده بود که بجنگد.
زامبرا پرسید: «بچهها، امروز چه خبر است؟ لاغر به نظر میرسید.»
همة پشهها با هم فریاد زدند: «مادر، اخبار بدی داریم. نتوانستیم غذا پیدا کنیم.»
«اگر همهتان با هم صحبت کنید، من قادر به شنیدن حرفهایتان نیستم.»
او با شاخکهایش به یکی از بچهها اشاره کرد و افزود: «حالا میتسی، تو بگو. تو بزرگ هستی و سریع بگو که چه شده.»
میتسی، بچه زیبایی نبود. او فقط پنج پا داشت. پای ششمش را در یک نبرد، زمانیکه خیلی کوچک بود، از دست داده بود. ولی همیشه بخاطر غذا، آماده بود که بجنگد.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر