
میزانسن: چرا اینقدر سیگار می کشی لی لی؟
«چرا اینقدر سیگار میکشی لیلی؟» از نمایشنامههای اولیهی تنسی ویلیامز است که در سال 1935 نوشته شده است. ویولت ونابل در «ناگهان تابستان گذشته» (1958) هنگامیکه سعی میکند زندگی پسرش سباستین را برای دکتر کوکرو ویتس توضیح بدهد، میگوید: «زندگیاش کارش بود و کارش زندگیاش؛ نمیشد اونها رو از هم جدا کرد.»
این موضوع در مورد خود تنسی ویلیامز نیز صدق میکرد. از آن هنگام که تصمیم گرفت نمایشنامهنویسی را پیشه کند و برای نیل به این هدف در 1937، به دانشگاه آیووا پیوست، زندگیاش بر مدار نوشتن شکل گرفت. الیا کازان، دوست دیرین ویلیامز و فیلمسازی که یکی از موفقترین اقتباسهای سینمایی را براساس نمایشنامهی تراموایی به نام هوس او جلو دوربین برد، میگفت: «او هر روز صبح، هر کجا و در هر شرایطی که بود، به محض اینکه از خواب بیدار میشد، کاغذی را در ماشین تحریر قابل حملش میغلتاند و تبدیل میشد به تنسی ویلیامزِ نویسنده.»
زندگی او بدینگونه بود. طی دورههای انگشتشماری هم که دچار انسداد فکری معمول نویسندهها میشد و نمیتوانست بنویسد، اضطراب و حملات عصبی وحشتناکی به سراغش میآمد و تا زمانیکه نمیتوانست دوباره بنویسد، این حملات آزاردهنده دست از سرش برنمیداشت. هرچند دکتر لارنس کیوبی، که ویلیامز طی سالهای 1957 و 1958 در جلسات روانکاویاش شرکت میکرد، این دوران وقفه در نوشتن را فراغتی برای تجدید قوا و بارورسازی قوهی خلاقهی او تلقی میکرد. در نامهای که ویلیامز، دربارهی این دوران به الیا کازان نوشته شرح داده که چگونه بدون نوشتن «تنهاییِ تحملناپذیر» وجودش را فراگرفته و احساس خلأ و پوچی کرده است. بااینحال، پس از دوران سترونی موقت توانسته بود مجدداً بنویسد.
اینکه زندگی و حرفهی نویسندگی ویلیامز تا چه حد به هم وابسته بود، از سال 2000 میلادی، با انتشار نوشتههای اولیهاش، از جمله دو جلد از گزیننامههایش ویراستهی آلبرت جی دِولین و نانسی تیشلر و نیز دفتر یادداشتها یا خاطرات شگفت او به کوشش مارگرت برادهام تورنتون بهتر و بیشتر آشکار است. چاپ این نوشتههای آغازین و نیز چاپ نمایشنامههای منتشرنشدهی اولیه به همت ناشر قدیمیاش، نیو دایرکشنز، که بنا به وصیت ویلیامز تا بیست سال پس از مرگ نویسنده انتشارشان به تأخیر افتاده بود، اطلاعات ذیقیمتی را برای بررسی دقیقتر زندگی و آثار ویلیامز فراهم آورد.
«چرا اینقدر سیگار میکشی لیلی؟» از جمله نمایشنامههای اولیهی این نمایشنامهنویس است که بعدها در بین اوراق پراکندهاش پیدا شد و در مجموعهای از نمایشنامههای تکپردهای به چاپ رسید. نمایش، شرح حال مادری موسوم به خانم یورک است که با دختر جوانش، لیلی، بر سر نحوهی گذران وقت اختلاف سلیقه دارد. او میگوید که لیلی عمر خود را با سیگار کشیدن و مطالعه هدر میدهد، درحالیکه لیلی معتقد است مادرش صرفاً میخواهد او ازدواج کند و بخشی از جامعهی اشرافی شود.
«چرا اینقدر سیگار میکشی لیلی؟» اثری اکسپرسیونیستی است که تأثیر استریندبرگ را در آن آشکارا میتوان دید.
قسمتی از نمایشنامهی چرا اینقدر سیگار میکشی لیلی؟:
خانم یورک: دفعهی آخر امواج رو خیلی آوردن جلو. مگه نه؟
(لیلی جواب نمیدهد. در اتاق آفتابگیر نشسته و سیگار میکشد. بفهمی نفهمی گیج است. چشمان بیحالتش خیره مانده به آکواریوم آبِ شور که ماهیان ریزش، مثل خُردههای جاندار مرجان و صدف، بیوقفه میان قلعههای صخرهای و جنگل علفهای سبزِ شناور میچرخند.)
خانم یورک: (صدایش را بالا میبرد و چشمهایش در حدقه میگردد)
گفتم دفعهی آخر خیلی امواج رو خیلی آوردن جلو. تو اینطور فکر نمیکنی؟
(لیلی روی کاناپه مختصری تکان میخورد و مخروط خاکستری شفاف دیگری را از بین لبهای نیمهبازش بیرون میدهد. انگار نه صدای مادرش را میشنود و نه او را میبیند.)
خانم یورک (با نگاهی حاکی از خشم): چرا اینقدر سیگار میکشی لیلی؟ داره خرفتت میکنه!
لیلی: (چشمهایش رنگ سبز درخشان و دردآلودی میگیرد): پناه بر خدا مادر! کار دیگهای ازم برنمیآد.
خانم یورک (با کجخلقی): کارهای زیادی هست که یه دختر جوون میتونه بکنه. میتونی بافتنی ببافی. تو افزایش هوش تأثیر عجیبی داره. همهی دخترهای تازهبالغ تو مهمونی عصرونهی سوزان هولت بافتنی میبافتن. با کیف و میلهای بافتنیشون دورتادور اتاق نشسته بودن. نمیدونی چقدر فرز و ماهر بودن!
لیلی (به تلخی میخندد): من از اون جور دخترها نیستم که با چندتا میل بافتنی و یه کیف پشمی رو زانوهام بشینم و تصویر کاملی از یه پیردختر بردبار را به نمایش بگذارم.
خانم یورک: خانم یورک (با عصبانیت): گوش بده، خانوم جوون. بهتره خودت رو از تصور محفل پیرزنها خلاص کنی! فقط پنج سال از ازدواجت گذشته. همیشه که اینطور نمیمونه. البته من همیشه آرزوم این بود که...
لیلی: (چشمان رنجورش را میبندد و پک عمیقی به سیگار میزند): میدونم مادر! آرزو داشتی که من همون سال اول عروسی کرده بودم، بعد سال دوم، بعد سال سوم، سال چهارم. تو این پنج سال همیشه آرزوت همین بود.
خانم یورک (رُژگونه میزند): معلومه که دلم میخواست ازدواج کنی! کدوم مادریه که نخواد دخترش سروسامون بگیره؟ چارهی دیگهای هم داری؟ با اوضاعی که الان داریم...
لیلی: (به تلخی): میدونم... میدونم. پولهامون به باد فنا رفته.
خانم یورک: (با عصبانیت، بالشک پودر را به گونهها میمالد): آره، همینطوریه که میگی. رسیدیم به ته خط!
لیلی: (خندهی بیرحمانهای سر میدهد و سیگار دیگری برای خودش روشن میکند): ولی قرار نیست من ازدواج کنم، مادر! کسی ازم تقاضا نکرده! چی انتظار داری؟ بهزور؟ میدونی که این کار جرمه، مادر! تو میسوری قانون ضدتعرض وجود داره.
خانم یورک: بینزاکت نباش!
لیلی: دارم صاف و ساده حقیقت رو میگم، مادر. کسی ازم درخواست ازدواج نکرده.
(خندهی لیلی میدود میان پکهایی که به سیگار لرزانش میزند. اینطور به نظر میآید که میخواهد با دود جلو خندهاش را بگیرد؛ مثل آبی که بیهوده بر آتشی شعلهور بپاشد. خنده ادامه مییابد و بدن نحیف او را به لرزه میاندازد.)
خانم یورک (همینطور که به لبهایش رژ میزند): مقصر خودتی لیلی. خدا شاهده من وظیفهی مادریم رو انجام دادم. عمرم رو وقف این کردم که تو رو برای زندگی تو اجتماع آماده کنم. هیچوقت هم هیچ خطایی ازم سر نزده. فرستادمت بهترین مدرسهی خصوصی شهر، تو مدرسهی آدابآموزی شرق درس خوندی. با گرونترین تورها فرستادمت سفر اروپا، با آدمهای درستوحسابی ملاقات کردی، همهی مردهای شایستهی جوونی که...
لیلی: مردهای شایستهی جوون؟ منظورت اون پسرهای قرتی مکُشمرگماست؟ خدا میدونه چقدر از اینجور آدمها متنفرم. فقط برای اینکه ببینم چطور جیغوویغ راه میندازن، پام رو میگذاشتم رو انگشت پاشون!