
میزانسن: پلیکان
«پلیکان» عنوانِ نمایشنامهای است به قلم آگوست استریندبرگ. مسیر زندگی استریندبرگ پر از پیچوخمها و اغلب چرخشهای کامل بود، چه در زندگی حرفهای و چه در زندگی شخصی. در جوانی به موضوعات مختلف علاقه نشان میداد. او ابتدا تحصیل در علوم طبیعی را در شهر اوپسالا آغاز کرد و سپس به تحصیل زبان روی آورد. در دوران تحصیل به نویسندگی پرداخت و پس از موفقیت در نمایشنامهی شاهِ یاغی به او بورسیهی تحصیلی برای ادامه تحصیل تعلق گرفت.
پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه، استریندبرگ به شخصیت برجستهی روشنفکران رادیکال سوئدی تبدیل شد و پس از نمایشنامههای «پدر» (1887) و «میس جولی» (1888) که از آثار برجستهی جنبش ادبی ناتورالیستی به شمار میروند، در سراسر اروپا شهرت یافت. البته، اشتباه است که آثار دراماتیک استریندبرگ را فقط به این دو نمایشنامه تقلیل دهیم ـ این نمایشنامهنویسِ بسیار پرکار، بیش از شصت نمایشنامه در مجموع مدت زمانِ کمی کمتر از ده سال خلق کرده است. او بقیهی زمان خود را به نقاشی و آزمایشهای گوناگون اختصاص داد و در طول دههی 1890 نیز درگیر تحقیقات مربوط به کیمیاگری بود.
پس از یک بحران روانی بزرگ که تجربه کرد و آن را در رمان «دوزخ» (1898) توصیف کرده است، تمایلات او بهعنوان یک نویسنده تغییر کرد و شروع به نوشتن سه گانهی «دراماتیک جاده دمشق» (1898) کرد، اثری که برای درام مدرن اهمیت زیادی داشت؛ جایی که ناتورالیسم جای خود را به نمادگرایی و اکسپرسیونیسم (یا بهتر بگوییم سلف خود) میدهد.
پلیکان یکی از دستاوردهای دلخراش و بهیادماندنی استریندبرگ است. جریان روایت مربوط به تغییرات غمانگیز یک خانواده به دنبال مرگ پدر و ازدواج دختر است. در پی این وقایع درگیریهای درون خانوادهایِ بهوجودآمده منجر به یک سری از رویاروییهای فاجعهآمیز میشود که در آن خانواده، شاید به کمک روحِ پدر مرده، علیه مادر میشورند و بدینترتیب کل خانواده را نابود میکنند!
این نمایش اگرچه قدرتمند و بهشدت تئاتری است، اما مشکلات خود را دارد. استریندبرگ به کشمکش دراماتیک و تنش نمایشی علاقه داشت نه به طرح داستان؛ و به همین دلیل نمایشنامههای او فرم سستی دارند و در آنها توجه چندانی به شخصیتپردازی دقیق نشده است.
پلیکان اثری رئالیستی است، اما درعینحال و به عقیدهی بعضی منتقدان، نمادی از اروپای زمان جنگ جهانی اول است که طی آن کشورهای اروپایی به جای متحد بودن به جان هم افتادند و بدینترتیب، اروپا ـ خانهی خود ـ را به آتش کشیدند.
قسمتی از نمایشنامهی پلیکان نوشتهی آگوست استریندبرگ:
الیزه در لباس عزاست. ابتدا مشغول قدم زدن در طول و عرض اتاق است، بعد روی صندلی مینشیند و به فکر فرو میرود، گاه و بیگاه با ناراحتی به فانتزی شوپن ایمپرمپتواپ 66 گوش میدهد که در اتاق مجاور بهوسیلهی پیانو نواخته میشود. مارگریت از در عقب صحنه وارد میشود.
الیزه: خواهش میکنم در را ببند.
مارگریت: تنها هستید؟
الیزه: خواهش میکنم در را ببند...کیست پیانو میزند؟! چه خبر است؟
مارگریت: امشب هوای هولناکی است... توفان و باران...
الیزه: بیزحمت در را ببند، من این بویی را که از کاربل و شاخههای درخت کاج است نمیتوانم تحمل کنم.
مارگریت: این را میدانستم و به همین علت گفتم میبایستی جنازهی آقا را همان موقع به سردابهی مردگان ببرند.
الیزه: اما بچهها میخواستند مراسم یادبود همین جا در خانه برگزار شود.
مارگریت: چرا شما هنوز اینجا هستید؟ چرا خانم محترم از این لباس بیرون نمیآیند؟
الیزه: وضعیت حاضر این اجازه را به ما نمیدهد و بنابراین ما هم کاری نمیتوانیم بکنیم... (مکث) چرا روکش این نیمکت قرمز را از رویش جمع کردهای؟
مارگریت: برای شستن جمع کردهام... (مکث)... شما میدانید آقا آخرین دقایق حیات خود را روی نیمکت گذراند. پس اجازه بدهید نیمکت بیرون برده شود.
الیزه: قبل از اینکه دادگاه موجودی را صورتمجلس نکرده، من اجازه ندارم هیچ تغییری در وضع اینجا بدهم... به همین دلیل، من اینجا زندانی شدهام و ضمناً در اتاقهای دیگر هم دوست ندارم بمانم.
مارگریت: چرا نمیمانید؟
الیزه: خاطرات... همه ناگوار... و این رایحهی وحشتناک... کیست آنجا پیانو میزند... پسرم است؟
مارگریت: بله، او در این خانه نمو نمیکند، همیشه ناراحت است، میگوید هیچوقت در اینجا سیر غذا نخورده.
الیزه: او از روز تولدش ضعیف بود.
مارگریت: یک بچهی شیری وقتی از شیر گرفته میشود بایستی با غذای مقوی تغذیه شود.
الیزه: (تند) چطور؟ مگر دراینباره غفلت شده؟
مارگریت: خیر، اما شما هم نمیبایستی ارزانترین و بدترین مواد غذایی را میخریدید!... و آن وقت بچه را با یک فنجان قهوهی کاسنی و یک تکه نان به مدرسه روانه کردن درست نیست.
الیزه: بچههای من هیچوقت دربارهی غذا شکایتی نداشتند.
مارگریت: نهخیر؟ از شما به شما شکایتی نمیکردند چون جرئتش را نداشتند، اما وقتی که بزرگتر شدند پیش من به آشپزخانه میآمدند.
الیزه: ما مجبور بودیم خودمان را محدود کنیم.
مارگریت: بههیچوجه، من در روزنامه خواندهام که آقا گاهی بیست هزار کرن مالیات میپرداخته.
الیزه: آن زمان گذشت.
مارگریت: صحیح است، اما بچهها ضعیفاند. دوشیزه گردا، مقصودم این خانم جوان است که با وجود داشتن بیست سال، نمو نکرده است.
الیزه: چرا داری مزخرف میگویی؟
مارگریت: بله، بله... (مکث) خب اینجا را برایتان گرم کنم؟ سرد است.
الیزه: خیر، متشکر، ما اینقدر ثروتمند نیستیم که بتوانیم پولهایمان را آتش بزنیم.
مارگریت: اما فردریک تمام روز میلرزد؛ او یا باید برای گرم شدن از منزل بیرون برود یا خودش را کنار پیانو گرم کند.
الیزه: او همیشه میلرزید.
مارگریت: این لرزیدن چطور به وجود آمده؟
الیزه: مواظب خودت باش مارگریت... (مکث)... کسی بیرون راه میرود؟
مارگریت: خیر، هیچکس بیرون راه نمیرود.
الیزه: تو تصور میکنی من از ارواح میترسم؟
مارگریت: من نمیدانم، اما این را میدانم که به رفتنم از اینجا چیزی نمانده. آن موقعی که من پایم را به این خانه گذاشتم، مثل اینکه محکوم به این شدم که از این بچهها پرستاری و مواظبت کنم، ولی همین که دیدم با خدمتکارها چقدر بدرفتاری میشود، میخواستم همان موقع بگذارم و بروم، اما نتوانستم یا مثل اینکه اجازهی چنین کاری را به خودم ندادم، ولی حالا که دوشیزه گردا ازدواج کرده دیگر وظیفهی من هم به پایان رسیده و بهزودی وقت آزادیام میرسد.