
میزانسن: شیشهی شکسته
«شیشهی شکسته» نمایشنامهای نوشتهی آرتور میلر و محصول سال 1994 است که وقایعش بر زندگی زوجی در شهر نیویورک، در سال 1938، و به شکل همزمان در کریستالناخت در آلمان نازی تمرکز دارد. عنوانِ نمایشنامه برگرفته از کریستالناخت است که به شب شیشهی شکسته نیز معروف است.
فیلیپ و سیلویا گلبرگ یک زوج یهودی هستند که در آخرین روزهای نوامبر 1938 در بروکلین، نیویورک زندگی میکنند. هنگامیکه سیلویا بهطور ناگهانی از کمر به پایین فلج میشود، پس از خواندن در مورد وقایع کریستالناخت در روزنامه، فیلیپ با دکتر هری هیمن تماس میگیرد. دکتر هیمن معتقد است که فلج سیلویا روانتنی است و اگرچه او روانپزشک نیست، اما طبق تشخیص خود، شروع به درمان او میکند. در طول نمایشنامه، دکتر هیمن دربارهی مشکلاتی که سیلویا در زندگی شخصیاش، بهویژه در ازدواجش دارد بیشتر میآموزد.
از سوی دیگر فیلیپ پس از مشاجره با رئیسش دچار حمله قلبی میشود و در خانه در بستر مرگ میافتد. در این هنگام، او و سیلویا از احساساتِ واقعی خود برای همدیگر میگویند. قبل از اینکه فیلیپ بمیرد، آخرین کلمات او این است: «سیلویا مرا ببخش!» سیلویا پس از مرگ فیلیپ از فلجِ خود درمان میشود.
این نمایش در 24 آوریل 1994 در برادوی افتتاح شد و در 26 ژوئن 1994 پروندهاش پس از 73 اجرا و 53 پیشنمایش بسته شد. این اجراها به کارگردانی جان تیلینگر و تهیهکنندگی رابرت وایتهد، راجرال استیونز، لارس اشمیت، اسپرینگ سیرکین، تری چایلدز و تیموتی چایلدز انجام شد و بازیگرانی همچون دیوید دوکس در نقش دکتر هری هایمن، امی ایروینگ در نقش سیلویا گلبرگ و ران ریفکین در نقش فیلیپ گلبرگ حضور داشتند.
نسخه اقتباسی این نمایشنامه در اکتبر 2018 در آتن به کارگردانی آسپا کالیانی به نمایش درآمد.
آیا بیماریِ سیلویا نتیجهی همذاتپنداری او با یهودیانی است که در همین زمان توسط اراذل نازی در آلمان هیتلری تحت آزار و اذیت قرار میگیرند؟ یا این مسئله به عقبنشینی محبت جسمانی شوهرش فیلیپ و نگرش دوسوگرایانه او نسبت به یهودی بودنش مربوط میشود؟ میلر در این اثر پرترهای جذاب از امریکای دهه 1930 ارائه میدهد که در آن یهودیستیزی به میلی ناامیدانه برای همسانسازی منجر میشود و در آن آگاهی از وحشتهای اروپایی معاصر به عنوان یک تصویر در نظر گرفته شده است.
قسمتی از نمایشنامهی شیشهی شکسته نوشتهی آرتور میلر:
سیلویا: خب، دکتر چی گفت؟
گلبورگ: الان بهت میگم. دارم به یه دوج فکر میکنم.
سیلویا: دوج؟
گلبورگ: میخوام بهت رانندگی یاد بدم. اینطوری دیگه میتونی هرجا میخوای بری. مثلاً عصرها بری و مادرت رو ببینی. من میخوام تو شاد باشی سیلویا.
سیلویا: (شگفتزده شده.) اوه!
گلبورگ: ما پولش رو داریم. میتونیم خیلی کارها بکنیم. شاید حتی بریم واشینگتن رو ببینیم. میگن که ماشین قویایه. میدونی...
سیلویا: ولی همهشون مشکی نیستن؟ دوج رو میگم.
گلبورگ: نه همهشون. چندتایی سبزش رو هم دیدم.
سیلویا: سبز رو دوست داری؟
گلبورگ: این فقط یه رنگه. بهش عادت میکنی. یا شایدم شیکاگو. شهر خیلی بزرگیه.
سیلویا: بهم بگو دکتر هیمان چی گفت.
گلبورگ: (خودش را آماده میکند.) اون فکر میکنه که همهچیز ممکنه ناشی از ذهن تو باشه. مثل... یه ترسی که به درونت رخنه کرده باشه. روانشناختی...
سیلویا ثابت است. گوش میدهد.
گلبورگ: تو از چیزی میترسی؟
سیلویا: (بهآرامی شانه بالا میاندازد. سر تکان میدهد.) نمیدونم. فکر نکنم. چه جور ترسی؟ منظورش چیه؟
گلبورگ: خب اون بهتر توضیح میده، اما... مثلاً گاهی توی جنگ، مردم بهقدری میترسن که موقتاً نابینا میشن. بهش میگن موجزدگی؛ ولی وقتی دوباره احساس کنن که جاشون امنه، بیناییشون برمیگرده.
سیلویا: اون آزمایشهایی که اون یارو اهل کوه سینا انجام داد چی؟
گلبورگ: اونها نتونستن هیچ مشکلی توی بدنت پیدا کنن.
سیلویا: ولی پاهای من بیحسن!
گلبورگ: اون ادعا میکنه که وحشتزدگی شدید، میتونه این رو توجیه کنه. تو وحشتزدهای؟
سیلویا: نمیدونم.
گلبورگ: به شخصه... میتونم نظر خودمو بهت بگم؟
سیلویا: بگو.
گلبورگ: من فکر میکنم همهی این چیزها، به خاطر اون داستان نازیهاست.
سیلویا: ولی این چیزها رو تو روزنامهها مینویسن! اونا دارن مغازههای یهودیها رو درب و داغون میکنن... نباید روزنامه بخونم؟ خیابونها با شیشهی شکسته پوشیده شدن!
گلبورگ: بله، ولی تو نباید دائماً...
سیلویا: مسخره است. چون روزنامه میخونم نمیتونم پاهامو تکون بدم؟
گلبورگ: دکتر این رو نگفت. ولی من دارم با خودم فکر میکنم که شاید تو داری زیادی خودتو درگیر این...
سیلویا: مسخره است.
گلبورگ: بسیار خب. فردا خودت با دکتر صحبت میکنی. (مکث. به سمت سیلویا برمیگردد و دستش را میگیرد. مستأصل است.) تو باید خوب شی سیلویا.
سیلویا: (صورت رنج کشیدهی فیلیپ را میبیند و سعی میکند بخندد.) چیه؟ نکنه قراره بمیرم؟
گلبورگ: چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟
سیلویا: هیچوقت چهرهات رو این جوری ندیده بودم.
گلبورگ: اوه نه نه نه... من فقط نگرانم.
سیلویا: نمیفهمم چه اتفاقی داره میافته... (در آستانهی ریختن اشکهایش، رویش را برمیگرداند.)