
میزانسن: انگار بارون میباره
«انگار بارون میباره» نمایشنامهای است نوشتهی سباستین تییری نمایشنامهنویسِ فرانسوی. تییری نمایشنامهنویسی است که عمیقاً محصول زمانهی خود است؛ زمانهی انسان مدرن آغشته به بینشهای عجیب و روابط مبتنی بر پول، ماهیتی که در کشاکش آثار این نویسنده در روند شخصیتپردازی آدمها آشکار میشود. در آثار او، عموماً این عناصر هنگامیکه در یک زندگی روزمرهی منظم ظاهر میشوند، بررسی میشوند. کشاکش اخلاق و طمع در آثار تییری بسیار پررنگاند.
«انگار بارون میباره» از جمله مهمترین نمایشنامههای این نویسنده است. یک روز عصر، برونو و لارنس یک اسکناس صد یورویی در اتاق نشیمن خود پیدا میکنند. آنها ابتدا شیفته و سپس وحشتزده از سقوطِ این پول که گویی از آسمان فرود آمده! بهسرعت با لایههای مدفونشدهای از شخصیت یکدیگر آشنا میشوند و گویی تفاوتهای رفتاری بهوجود آمده، بخشی از لایههای درونی آنهاست که قبلاً در روال یک زندگی یکنواخت سرکوب شده بوده است. وقتی یک همسایهی پارانوئید و مسلح، در خانهی آنها را میزند، برونو و لارنس به جنون فرو میروند.
سباستین تییری در ماه مه سال 1970، در فرانسه به دنیا آمد. زمینهی تحصیلاتی هنر در هنرستان هنر ملی دراماتیک او را با فضای ادبیات نمایشی بیش از پیش آشنا کرد و امتداد این مسیر سبب شد تا این نمایشنامهنویس، در سال 2005 نخستین نمایشنامهی خود را با عنوانِ «بی آسانسور» به نگارش درآورد. «آقای اشمیت کیه؟»، «خوک هندی» و «مومو» از جملهی دیگر نمایشنامههای اوست.
قسمتی از نمایشنامهی انگار بارون میباره نوشتهی سباستین تییری:
لورانس: اینها دیگه چیه؟
برونو: چی؟
لورانس: چه خبره؟
برونو: جشنه!
لورانس چند لحظه بیحرکت میماند.
لورانس: (با لحنی تند) چیکار میکنی برونو؟
برونو: از بعدازظهرم لذت میبرم.
لورانس: از بعدازظهرت لذت میبری؟
برونو: خب معلومه! امروز صبح بیمارستان بودم... یه پیرمرد 95 ساله رو تحت نظر داشتم. یه پیرمرد که داشتن رودههاش رو برمیداشتن... و قراره همین هفته هم بمیره. به خودم گفتم امروز عصر میرم خرید! جنایت کردم؟
لورانس: برونو قرار بود به این پول دست نزنیم.
برونو: آره قرار بود... قبوله، این رو گفتیم! یک هفتهست داریم دور این همه پول میپلکیم! شیش روزه که ما نخوابیدیم! غذا نخوردیم... این پول از کجا اومده؟ فقط داریم به همین فکر میکنیم! این پول از کجا اومده ؟ سؤال پرسیدن دیگه بسه! سؤالهای بیجواب! دیگه بسه! پول اختراع نشده که آدم از خودش سؤال بپرسه! لحظاتی هم هست که باید به چیزهای دیگه فکر کرد مگه نه؟
لورانس: چیکار کردی برونو؟
برونو: کاری رو که از اول باید میکردیم! هاپولیشون کردم!
لورانس: همه رو خرج کردی؟
برونو: دقیقاً... اگه بهتر بخوای بدونی، امروز عصر آتیش زدم به بیستوهشت هزار و دویستوسی یورو! همهش اینجاست!
درنگ.
لورانس: تو این کار رو نکردی!
برونو: پول داریم، خرجش میکنیم... من نمیدونم چه مشکلی داره؟
لورانس: این پول مال ما نیست!
برونو: تو از کجا میدونی؟
لورانس: برونو عقلت رو از دست دادی؟
برونو: ابداً.
لورانس: تو خوب میدونی که این پول مال ما نیست!
برونو: این پول تو خونهی ماست... پس مال ماست! مگه دزدی کردیم؟
لورانس: ما اون رو به دست نیاوردیم برونو!
برونو: خب که چی؟ خب که چی؟ مجبور نیستیم واسه پول داشتن حتماً خودمون پول دربیاریم! این دیگه چه منطقیه؟
لورانس: آدم باید لایق پول باشه... پول باید به دست بیاد!
برونو: جدی؟ خانواده دیتریش چی؟ فکر میکنی خودشون پول درآوردن؟
لورانس: دیتریش؟ چه ربطی داره؟ اونها بهشون ارث رسید.
برونو: ما هم همینطور!
لورانس: برونو، پدر تو کفاشه!
برونو: دقیقاً خدا رو شکر چندوقت یهبار جای آدمها عوض میشه! چقدر عادلانه!
لورانس: چی میگی؟ ما لایق این پول نیستیم.
برونو: من لایقش نیستم؟ من لایقش نیستم؟ شیش سال واسه پزشکی جون کندم، چهار سال هم واسه گرفتن تخصص! هر روز صبح ساعت 7 توی اتاق عملم... پنجبار در ماه هم کشیک میمونم! پنجبار در ماه! پنج شب بیخوابی بهخاطر مراقبت از احمقهایی که از روی اسکوتر افتادهن!