معرفی کتاب: تانگوی شیطان

1 روز پیش زمان مطالعه 7 دقیقه


رمان «تانگوی شیطان» نوشته‌ی لسلو کراسناهورکایی اثری منحصربه‌فرد و بنیادین در ادبیات مدرن مجارستان است که نخستین‌بار در سال 1985 منتشر شد و از همان ابتدا جایگاه نویسنده را به‌عنوان یکی از چهره‌های مهم و تأثیرگذار در ادبیات اروپای شرقی تثبیت کرد. این کتاب علاوه‌بر تصویری تاریک و آخرالزمانی که از جهان انسانی ارائه می‌دهد، به لحاظ ساختار روایی، زبان و نگاه فلسفی نیز تجربه‌ای پیچیده و خاص است؛ تجربه‌ای که خواننده را به درون دنیایی مملو از زوال، تکرار، وهم و بی‌معنایی می‌کشاند. کراسناهورکای در «تانگوی شیطان» جهانی را خلق می‌کند که در آن همه‌چیز در حال فروپاشی است، اما درعین‌حال، امید به نجات و رستگاری نیز همچنان به شکلی موهوم و فریبنده حضور دارد.
داستان «تانگوی شیطان» در یک دهکده‌ی ویران و بارانی در مجارستان اتفاق می‌افتد؛ مکانی دورافتاده که به نظر می‌رسد در پایان جهان واقع شده است. این دهکده، که زمانی بخشی از یک مزرعه‌ی اشتراکی بوده، اکنون در آستانه‌ی نابودی کامل است. ساختمان‌ها متروک‌اند، زمین‌ها بایر شده‌اند و مردمانش در نوعی خلأ روحی و اخلاقی گرفتارند. همه‌چیز در این جهان فروپاشیده است: طبیعت، اقتصاد، روابط انسانی و حتی ایمان به معنای زندگی.
کراسناهورکایی در توصیف این دهکده از زبانی استفاده می‌کند که به‌شدت سینمایی و حسّی است. باران بی‌وقفه می‌بارد، گل‌و‌‎لای همه‌جا را فراگرفته و مهی سنگین بر چشم‌ها و ذهن‌ها نشسته است. این فضا به شکلی استعاری، وضعیت روانی و فلسفی ساکنان را بازتاب می‌دهد؛ انسان‌هایی که در میان فساد، شک و پوچی سرگردان‌اند. درواقع، دهکده‌ی «تانگوی شیطان» نوعی میکروکاسم از دنیای مدرن است: جهانی که نظم و ایمانش فروپاشیده و تنها حرکتی بی‌هدف باقی مانده است.

لسلو کراسناهورکایی

در مرکز روایت، شایعه‌ای شکل می‌گیرد: خبر بازگشت ایریمیاش و همراهش پتیناک، دو مردی که سال‌ها پیش دهکده را ترک کرده بودند. ساکنان تصور می‌کنند که این بازگشت نویدبخش رستگاری است؛ گویی یک منجی بازمی‌گردد تا از این ویرانی نجاتشان دهد. اما کراسناهورکایی با زیرکی، این امید را به‌تدریج به یک فریب تبدیل می‌کند. ایریمیاش بیشتر شبیه شیطان است تا نجات‌دهنده؛ او با زبان وعده و امید، مردم را فریب می‌دهد تا از آنان سوءاستفاده کند.
این تضاد میان نجات و فریب، قلب فلسفی رمان را شکل می‌دهد. «تانگوی شیطان» درواقع داستانی درباره‌ی ایمان کور، میل به امیدواری در جهانی بی‌معنا و خطر تسلیم ‌شدن دربرابر دروغ‌های نجات‌بخش است. کراسناهورکایی نشان می‌دهد که انسان‌ها حتی در شرایط فروپاشی کامل، هنوز به دنبال معنا هستند ـ و همین میل به معنا، آنان را مستعد فریب می‌کند. ایریمیاش، تجسم همین پارادوکس است: هم منجی است و هم شیطان. او همان‌قدر که موعظه می‌کند، ویران می‌سازد؛ همان‌قدر که امید می‌دهد، ناامیدی می‌آورد.
عنوان رمان، تانگوی رمان، خود استعاره‌ای از ساختار و حرکت روایی آن است. تانگو، رقصی است بر پایه‌ی حرکت‌های دوگانه و بازگشت‌های مکرر؛ دو گام به جلو و یک گام به عقب. همین الگوی تکرارشونده در ساختار روایت نیز دیده می‌شود. کتاب از دوازده فصل تشکیل شده که شش فصل نخست، روندی رو به جلو دارد و شش فصل بعدی در جهتی معکوس حرکت می‌کند. این چینش حلقوی و بازگشتی، نوعی ساختار تکراری و بی‌پایان را می‌سازد که گویی از آن گریزی نیست.
چنین ساختاری نه‌تنها حس زمانِ چرخشی و بی‌انتها را القا می‌کند، بلکه با مضمون کتاب نیز هم‌خوان است. شخصیت‌ها در چرخه‌ای بی‌پایان از امید و ناامیدی گرفتارند؛ هر حرکت به‌ظاهر رو به جلو، درنهایت به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردد. در این معنا، «تانگوی شیطان» یادآور نوعی رقص جهنمی است که در آن هیچ نجاتی در کار نیست، فقط تکرار و فریب حرکتی بی‌ثمر.


شخصیت‌های «تانگوی شیطان» مجموعه‌ای از انسان‌های گم‌گشته‌اند؛ دهقانان، کارگران، سربازان سابق، زنی الکلی، دختری بیمار و مردانی که میان تنبلی و نومیدی زندگی می‌کنند. هیچ‌کدام از آنان قهرمان نیستند، بلکه قربانیانی‌اند که در جهانی بی‌رحم و بی‌معنا رها شده‌اند. آن‌ها نمی‌توانند به گذشته بازگردند و آینده‌ای هم در پیش ندارند. زندگی‌شان در نوعی تکرار بیمارگونه و بی‌هدف ادامه دارد و همین وضعیت است که حس کابوس‌گونه‌ی رمان را شکل می‌دهد.
در عمق «تانگوی شیطان»، پرسش‌های بنیادین فلسفی جریان دارد. کراسناهورکایی در این اثر، مفهوم پوچی و تکرار را همچون یک اصل هستی‌شناسانه بررسی می‌کند. انسان‌ها در جهانی بی‌معنا رها شده‌اند، اما هنوز در جست‌وجوی معنا هستند. این تضاد، همان محور فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم است، اما کراسناهورکایی آن را از زاویه‌ای متفاوت می‌بیند؛ نه به‌عنوان شورش علیه بی‌معنایی، بلکه به‌عنوان تسلیم دربرابر آن.
در این جهان، امید و ایمان فقط به شکل فریب بروز می‌کند. وعده‌ی نجات، دروغی است که انسان‌ها برای تحمل زندگی به آن نیاز دارند. این مضمون، شباهت زیادی به آثار بکت دارد، اما در «تانگوی شیطان»، این ناامیدی با نوعی زیبایی شاعرانه و طنز سیاه ترکیب می‌شود. طنز کراسناهورکایی تلخ و گزنده است؛ او انسان را هم قربانی و هم همدستِ تباهی خود می‌داند.

تانگوی شیطان

تانگوی شیطان

نگاه
افزودن به سبد خرید 425,000 تومان

قسمتی از رمان تانگوی شیطان:
دکتر بی‌آنکه چشم از آتش بگیرد پرسید: «سیگار دارین؟ سیگارای خودم تو بارون وا رفتن.» یکی‌شان جواب داد: «اوناهاش، خودتون بردارین، کنار پاتونه.» دکتر سیگاری گیراند و دودش را آهسته بیرون داد. یکی از دخترها گفت: «این بارون هم که بند نمی‌آد، من و ماری داشتیم سر همین موضوع غر می‌زدیم: کار نیست، ما هم بیکار.» و با صدایی گرفته به خنده افتاد. «خلاصه این جوریاس، اینجا گیر افتادیم.» دکتر جابه‌جا شد تا پهلوی دیگرش را گرم کند. از وقتی خواهر بزرگ‌تر را جواب کرده بود دختران هُر گُش را ندیده بودند. می‌دانست که روزها را به بطالت در آسیاب می‌گذرانند و منتظر مشتری‌ای یا صاحب بار هستند تا سراغشان بیاید. کم پیش می‌آمد که پا به شهرک بگذارند. دختر بزرگ‌تر هُرگُش ادامه داد: «گمون نکنم منتظر موندن فایده‌ای داشته باشه، بعضی روزها پشت سر هم آدم می‌آد، یه روزایی هم سروکله‌ی هیشکی پیدا نمی‌شه، هیچ خبری نیست، ما هم اینجا ول معطل. گاهی خودمون دو تا از سرما می‌چپیم تو بغل هم. تنهایی اینجا خیلی ترسناکه... .» خواهر کوچک‌تر هُرگُش خنده‌ی ناهنجاری کرد و نوک‌زبانی مثل دختربچه‌ها گفت: «اُه اُه خیلی هم می‌ترسیم! اینجا افتضاحه، اونم خودمون دو تا تنها.» و هر دو با هم صیحه کشیدند. دکتر زیر لب پرسید: «می‌شه یه سیگار دیگه بردارم؟»، «آره حتماً، معلومه که می‌تونین، چرا برندارین، اونم شما!» خواهر کوچک‌تر که خنده‌اش بند نمی‌آمد ادای خواهرش را درآورد و تکرار کرد: «چرا آخه برندارین، اونم شما!» کم‌کم خنده‌شان بند آمد و دوباره بی‌حال به آتش خیره شدند. دکتر که از گرمای آتش حال خوشی پیدا کرده بود تصمیم گرفت کمی بیشتر بماند تا خودش گرم و لباس‌هایش خشک شوند، بعد خودش را جمع‌و‌جور کند و به بار برود. خواب‌آلوده به آتش زل زدم و دم و بازدمش آرام‌آرام به سوتی خفیف بدل شد. 
      

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط