دسته بندی : رمان ایرانی

بابایی که شما باشی

(داستان های فارسی،قزن 14)
نویسنده: محدثه خالو
200,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 828
شابک 9786222600594
تاریخ ورود 1401/03/25
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1401
وزن (گرم) 681
قیمت پشت جلد 200,000 تومان
کد کالا 147541
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب بابایی که شما باشی، اثر محدثه خالو است به چاپ انتشارات سخن. کتاب حاضر داستانی خواندنی و طنزآمیز را روایت می‌کند. شخصیت اصلی کتاب بچه‌ای نه‌ماهه به نام کیان است که داستان از زبان او روایت می‌شود. وکیل خانوادگی مادرش، کیان را برای پدر و برادرش «سامان» می‌آورد. ناگهان با دیدن بچه‌ی نه‌ماهه، استرس تمام وجود سامان را فرا می‌گیرد؛ چراکه نمی‌داند باید با او چه کار کند. تا اینکه دو برادر دیگرش به کمکش می‌آیند که در بزرگ‌کردن کیان به او کمک کنند. و این‌چنین می‌شود که همه دست در دست هم، بچه‌ای بی‌تربیت بزرگ می‌کنند و تحویل جامعه می‌دهند.
بخشی از کتاب
می‌خواستم خیال عمو رو هم مثل خودم راحت کنم و بهش بگم «بفرما اینم بابایی که معلوم نبود کجا رفته!» عمو بهم لبخند زد و اشک‌هام رو با دست پاک کرد. بعد آهی کشید و به بابا گفت یه دوش بگیره بیاد بیرون. من و عمو ساسان از حموم رفتیم بیرون. عمو من رو خوابوند و پوشکم رو بست. بعد به آرومی تنم لباس کرد. از مردی با اون هیکل و قیافه جدی این همه ظرافت و نرمی عجیب بود. کارش که تموم شد، من رو نشوند و بسته پوشکم رو گذاشت جلوی دستم و بلند شد رفت. می‌خواستم بهانه بگیرم ها اما یکهویی یه بسته پوشک با عکس یه نی‌نی خیلی برام جذاب شد. قبلا هیچ وقت این‌قدر خوب باهام برخورد نشده بود و همیشه از دستم می‌کشیدن و می‌گفتن «آخه!» عمو رفت سراغ بابا. حالا اون از حموم درآمده بود و تو اتاق خودش بود. صدای حرف زدنشون نامفهوم به گوشم می‌رسید اما من مشغول درآوردن دونه دونه پوشک‌هام از توی بسته بودم. خیلی وقت بود می‌خواستم بدونم این پوشک‌ها چه مزه‌ای هستند. خب اون‌قدر که فکر می‌کردم خوش‌مزه نبود اما می‌شد تحملش کرد. غرق در دنیای خودم بودم که به صدای عموسیامک از جا پریدم. عمو سیامک دوید سمتم و در حال جمع کردن پوشک‌ها گفت: -چرا همه رو ریختی بیرون؟ نباید بخوری. کثیفه. اه اه! بعدم پوشک توی دستم رو که خیس و تفی شده بود یه مرتبه از دستم کشید. ای بابا صبرم حدی داره! اینا هنوز نفهمیدن نباید یه چیزی رو یکهویی از دست بچه بکشن؟! با صدای گریه‌ام، عمو و بابا از اتاق آمدن بیرون. تا چشمم به بابا افتاد دستام رو سمتش گرفتم. ابروهاش دوباره رفت توهم، ولی آمد و من رو بغل کرد. عمو سیامک با صدای یک والد مسئول و نگران، سرزنش‌بار رو به برادر بزرگ‌ترش گفت: -کدوم خری پوشک‌ها رو گذاشته جلوی بچه؟
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است