دسته بندی : رمان ایرانی

زاهو

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: یوسف علیخانی
699,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 680
شابک 9782001427178
تاریخ ورود 1404/04/22
نوبت چاپ 5
سال چاپ 1404
وزن (گرم) 551
قیمت پشت جلد 699,000 تومان
کد کالا 145805
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
انگار کوه کنده باشم. سنگ شکسته باشم. اسبى نبود. راهى نبود. خانه‌اى نبود. توى دشتى داغ، ولو شده بودم توى تنِ گُرگرفته‌ى کوره‌ى آتش که آتش‌دان‌اش پیدا نبود. دستم را چرخاندم روى سینه‌ى نرم مناچالان که هشتاد اسبِ قشقه در آن تاخته بودند. قلبم از سینه‌ام بیرون مى‌زد. بچه شدم. کوچک شدم. میل کردم به خوابیدن توى آغوش زمین که دیگر برایم مهم نبود مناچالان است یا میلک. چشمانش پناه‌ام داده بود؛ آرام و راضى. آدمی خیلی هنر کند پنج روز زندگی را می‌بیند؛ می‌آید و می‌چرخد و عاشق می‌شود و زندگی می‌کند و بعد می‌رود. و جز عاشقی، از آدمی در این بودن، نمی‌ماند که به قول کربلایی محمدقلی «آدم نشان‌ام بدهید که این راه را نرفته باشد.» زاهو یک قصه نیست، قصه‌ی هزارقصه‌ی زندگی است در متن پنج روزی که آدمی دیده. زاهو، داستان گنجی است که تا به‌دنبال‌اش راه نیفتی، خودش را به تو نشان نمی‌دهد. همه‌ی ما زندگی‌مان پر است از قصه و کیست که حوصله کند و لحظه به لحظه‌اش را برای آب‌ها تعریف کند. اگر آدم آب و زمین و آسمان و عشق هستید و اسب خیالات‌تان آماده‌ی تاختن است، همراه شوید و این پنج روز را بخوانید. یوسف علیخانی متولد اول فروردین ۱۳۵۴، در روستای میلکِ رودبار و الموت. از او رمان‌های «بیوه‌کُشی» و «خاما» و مجموعه‌داستان‌های سه‌گانه: «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود»، «اژدهاکشان»، «عروس بید» منتشر شده است.
بخشی از کتاب
هی کردم و ناهید، صدا انداخت توی صورت سنگ‌های کوچه و شب را پاره کرد. دیگر حتی صدای کوکو نیامد و صدای جیرجیرک‌ها که شب، مال آن‌ها بود. حالا من فقط شاخه‌های باغستانان را می‌دیدم که هی می‌آمدند به هل ‌من مبارز طلبیدن و خوردن به سر و صورتم و ناهید، خیال ماندن نداشت. کوبید و کوبید تا زمین، هموار شد سمت دشت راهان. خیال‌ام همین بود که از دشت راهان تاخت بگیرم و برسانم خودم را به پسین ملکان و بعد بیندازم توی اوری باغان و بعد برسم به سلفابن و صورت‌به‌صورت ماه و ستاره‌ها بمالم که خنکای چنین شبی را کم‌کم از خاطر می‌بردم. صورت ستاره‌ای را دیدم که می‌آمد به سویم. ماه آن سوی‌تر بود؛ در پس گذرگاهی تنگ. ستاره را برداشتم و چراغانی کردم راه را که کبوترهای شبانه را بیابم. کبوتر نبودند انگار؛ به مرغ کوکو می‌ماندند که کوکوکنان، سر می‌خراماندند و ناهید می‌رفت و می‌رفت و من می‌رفتم و ناهید می‌رفت و خندان را دورونزدیک می‌دیدم و اسب، بازی داشت که نگذارد به ماه برسم. ماه شب چهارده نبود آن که من می‌دیدم. اول ماه بود و نیمه‌ی تیزش را می‌دیدم. خرامیدم. تاختم. نالیدم. و ماه، ماه شده بود از پس اسب‌دوانی‌ام. حالا ناهید فقط خیال شده بود؛ من و خندان بودیم که می‌راندیم در دشت نرم نمدهای خیس از عرق. شب، بالشی شده بود زیر صدای پارس سگانی که می‌گفتند شب هنوز خیال صبح ندارد. ناهید اما بال می‌زد و من پرت می‌شدم تا کفل‌اش. بعد افتادم زمین. ناهید افتاد روی من. انداختم‌اش زمین و نشستم سر شکم‌اش. پاهایش را بالا دادم و دنبال چشمه می‌گشتم. چشمه کجا بود آخه؟
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است