این خبر ستون حوادث نیست
(داستان های فرانسه،قرن 21م)
موجود
ناشر | نشر چام |
---|---|
مولف | فیلیپ بسون |
مترجم | محمود گودرزی |
قطع | پالتوئی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 192 |
شابک | 9786229171325 |
تاریخ ورود | 1403/07/23 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1403 |
وزن (گرم) | 123 |
کد کالا | 137818 |
قیمت پشت جلد | 2,100,000﷼ |
قیمت برای شما
2,100,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
بابا، الان مامان را کشت!
این خبرحداقل دو کشته دارد، بچهها تا قبل از این اتفاق پدر برایشان پدر بوده است و مأمنی امن، و بعد از آن هیولایی که تمام عمر کابوسش را خواهند دید. هیولایی که دیگر اسمش پدر نیست. بچهها هر دو را به یکباره از دست میدهند. و درگیر کشمکشی درونی برای تمام عمر خواهند بود، پدری که دوست داشتند، پدری که هیولا شد، هیولایی که نمیدانند باید دوست داشته باشند یا نه؟ اصلا چطور؟
به یکباره دنیا برای آنها به آخر میرسد بدون آموزش و تمرینی از قبل، رهاشده در دنیا. تابآوردن در این وضعیت ترسناک بهخودیخود دردناک و سخت است چه برسد به اینکه منشأ این اتفاق طبیعی نیز نباشد.
بابا، الان مامان رو کشت!
این برای دیگران خارج از گود، تنها یک خبرِ ستون حوادث است که سرسری یا با دقت خوانده و رد میشوند، نه برای آنها که این داستان، داستان آنها است.
برای آنها دیگر این تنها یک تیتر از خبری در ستون حوادث نیست، این زندگی آنهاست یا بهتر باشد بگوییم زندگی آنها بوده که به قبل و بعد از شنیدن این خبر تقسیم شده، انگار که عکس هیروشیما قبل از نابودی را در کنار هیروشیمای بعد از بارش بمب اتمی بگذاریم!
بااینحال بسون میگوید این خبرِ ستون حوادث نیست، یعنی ما درون این داستان هستیم، کل جامعه درگیر آن و شخصیت اصلی است، دیگر قتل برای همسایه نیست، توی خانهی ماست، چهرهبهچهره، روبهرو، زل زده است توی تخم چشممان، نمیشود آن را خواند و رد شد، باید ایستاد و پرسید چه چیزی به مردی اجازه میدهد، حس مالکیت بر زندگی زنی را داشته باشد؟ با هر عنوانی که باشد، از عشق گرفته تا غیرت(؟) و ناموس(؟) و تعصب!
این خبرحداقل دو کشته دارد، بچهها تا قبل از این اتفاق پدر برایشان پدر بوده است و مأمنی امن، و بعد از آن هیولایی که تمام عمر کابوسش را خواهند دید. هیولایی که دیگر اسمش پدر نیست. بچهها هر دو را به یکباره از دست میدهند. و درگیر کشمکشی درونی برای تمام عمر خواهند بود، پدری که دوست داشتند، پدری که هیولا شد، هیولایی که نمیدانند باید دوست داشته باشند یا نه؟ اصلا چطور؟
به یکباره دنیا برای آنها به آخر میرسد بدون آموزش و تمرینی از قبل، رهاشده در دنیا. تابآوردن در این وضعیت ترسناک بهخودیخود دردناک و سخت است چه برسد به اینکه منشأ این اتفاق طبیعی نیز نباشد.
بابا، الان مامان رو کشت!
این برای دیگران خارج از گود، تنها یک خبرِ ستون حوادث است که سرسری یا با دقت خوانده و رد میشوند، نه برای آنها که این داستان، داستان آنها است.
برای آنها دیگر این تنها یک تیتر از خبری در ستون حوادث نیست، این زندگی آنهاست یا بهتر باشد بگوییم زندگی آنها بوده که به قبل و بعد از شنیدن این خبر تقسیم شده، انگار که عکس هیروشیما قبل از نابودی را در کنار هیروشیمای بعد از بارش بمب اتمی بگذاریم!
بااینحال بسون میگوید این خبرِ ستون حوادث نیست، یعنی ما درون این داستان هستیم، کل جامعه درگیر آن و شخصیت اصلی است، دیگر قتل برای همسایه نیست، توی خانهی ماست، چهرهبهچهره، روبهرو، زل زده است توی تخم چشممان، نمیشود آن را خواند و رد شد، باید ایستاد و پرسید چه چیزی به مردی اجازه میدهد، حس مالکیت بر زندگی زنی را داشته باشد؟ با هر عنوانی که باشد، از عشق گرفته تا غیرت(؟) و ناموس(؟) و تعصب!
بخشی از کتاب
میتوانستم فکر کنم: دارد سربهسرم میگذارد، یا اشتباهی انگشتش رفته روی دکمهای که مربوط به اسم من است و نمیداند که صدایش را میشنوم، از این اتفاقها میافتد، اما چنین فکری نکردم. میتوانستم تصور کنم که شخص دیگری پشت خط است، مثلا شخصی که موبایل لئا را دزدیده، یا جایش زنگ زده چون دست خودش بند بوده، اما چنین تصوری نکردم: مطمئن بودم که خودش است. آن نفس- حتی کوتاه، و تغییر یافته- نفس خودش بود، شکی وجود نداشت. محال بود اشتباه کنم. به صمیمیت ما مربوط میشد. اصلا این نوع یقین دلیل صمیمیت است.
ازآنجاکه همچنان چیزی نمیگفت، اصرار کردم، این بار با ملایمت، با زدودن هرگونه تشویش، بیآنکه بگذارم کلافگی در صدایم حس شود، انگار که حدس زده بودم باید مهربان باشم و لئا بالاخره توانست حرف بزند.
زمزمه کرد: «اتفاقی افتاده.»
ازآنجاکه همچنان چیزی نمیگفت، اصرار کردم، این بار با ملایمت، با زدودن هرگونه تشویش، بیآنکه بگذارم کلافگی در صدایم حس شود، انگار که حدس زده بودم باید مهربان باشم و لئا بالاخره توانست حرف بزند.
زمزمه کرد: «اتفاقی افتاده.»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر