خاطرات من از سفر به انتهای دنیا
(داستان های نوجوانان آمریکایی،قرن 21م،مناسب بالای 12 سال،یکی از پرفروش ترین های نیویورک تایمز)
موجود
ناشر | آرشیو روز |
---|---|
مولف | جودی لین آندرسون |
مترجم | زیبا عرب حنایی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 275 |
شابک | 9786226877886 |
تاریخ ورود | 1400/11/16 |
نوبت چاپ | 5 |
سال چاپ | 1403 |
وزن (گرم) | 228 |
کد کالا | 110715 |
قیمت پشت جلد | 2,300,000﷼ |
قیمت برای شما
2,300,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب پیش رو یکی از پرفروشرینهای نیویورک تایمز است که داستانی خیالی و هیجانانگیز را روایت میکند. این اثر، داستانی جذاب از تخیل، جادو و علم است. راوی کتاب دختری به نام گریسی است که عضو خانوادهی لاک وود است. او ماجرای سفر خانوادهی خود را درون دفتر خاطرات خود ثبت میکند. خانوادهی او برای نجات فرزند کوچک خود به نام «سام» مجبور به سفری شگفتانگیز میشوند و گریسی همهی اتفاقات اطرافش در این سفر را یادداشت میکند. او در این دفتر از ابرهای سیاه که شبیه یک کهکشان مهآلود است و جان انسانهای پیر را میگیرد، از رویدادهای وحشتناک از دنیای مردهها و… سخن میگوید.
بخشی از کتاب
همینطور که خاطرات امروز را داخل ماشین مسافرتیمان مینوشتم، اتفاق مهمی رخ داد. چند دقیقه پیش مادر روی صندلی جلو نشست و از ما خواست هرچه سریعتر سوار شویم. بههرحال، زمان کافی نداشتیم که دفترچهی خاطراتم را در باغچهی حیاط دفن کنم.
به محض راه افتادن، پدر در آینه بغل ماشین نگاه کرد و گفت: «چه چیزی پشت سرمان حرکت میکند؟»
من، میلی و سم هر سه به پشت سرمان نگاه کردیم تا ببینیم پدر در مورد چه چیزی حرف میزند. یک نفر از پایین تپه به سمت ما میدوید، درحالیکه مقداری وسیله همراهش بود. وسیلهها را جلوی صورتش گرفته بود، به گونهای که صورتش اصلا مشخص نبود. مادرم ماشین را خاموش کرد و دکمهی در پشتی را زد. کسی که از پلهها بالا میآمد، الیور بود.
روی صندلی کنار در نشست و وسایلش را جلوی پایش گذاشت. به خاطر دویدن صورتش قرمز شده بود و زخم روی صورتش پررنگتر از همیشه به نظر میرسید. به تکتک ما نگاهی انداخت. اندکی استراحت کرد و گفت: «میتوانم با شما به سرزمین شگفتانگیز بیایم؟»
میلی به او کمک کرد تا وسایلش را کف ماشین بگذارد. سپس ماجرای زندگیاش را تا آنجا که هر دو میدانستیم، برای پدر و مادرم تعریف کرد. آنها در حال بررسی کردن این درخواست بودند و مزایا و معایب آن را بیان میکردند.
میلی به او نگاه کرد و الیور کمی زخم روی صورتش را دستکاری کرد و ضربهی آرامی به جیب شلوارش زد تا توییپ را که سروصدا میکرد، ساکت کند. به نظرم پدرم کمی خرافاتی است؛ چون بعد از چند دقیقه گفت: «شاید تو برایمان خوش شانسی بیاوری.»
به هرحال، او را پذیرفتم. الیور که از خوشحالی چشمان سبزش برق میزد، به سمت من برگشت و پرسید: «گریسی، از نظر تو مشکلی نیست؟»
به محض راه افتادن، پدر در آینه بغل ماشین نگاه کرد و گفت: «چه چیزی پشت سرمان حرکت میکند؟»
من، میلی و سم هر سه به پشت سرمان نگاه کردیم تا ببینیم پدر در مورد چه چیزی حرف میزند. یک نفر از پایین تپه به سمت ما میدوید، درحالیکه مقداری وسیله همراهش بود. وسیلهها را جلوی صورتش گرفته بود، به گونهای که صورتش اصلا مشخص نبود. مادرم ماشین را خاموش کرد و دکمهی در پشتی را زد. کسی که از پلهها بالا میآمد، الیور بود.
روی صندلی کنار در نشست و وسایلش را جلوی پایش گذاشت. به خاطر دویدن صورتش قرمز شده بود و زخم روی صورتش پررنگتر از همیشه به نظر میرسید. به تکتک ما نگاهی انداخت. اندکی استراحت کرد و گفت: «میتوانم با شما به سرزمین شگفتانگیز بیایم؟»
میلی به او کمک کرد تا وسایلش را کف ماشین بگذارد. سپس ماجرای زندگیاش را تا آنجا که هر دو میدانستیم، برای پدر و مادرم تعریف کرد. آنها در حال بررسی کردن این درخواست بودند و مزایا و معایب آن را بیان میکردند.
میلی به او نگاه کرد و الیور کمی زخم روی صورتش را دستکاری کرد و ضربهی آرامی به جیب شلوارش زد تا توییپ را که سروصدا میکرد، ساکت کند. به نظرم پدرم کمی خرافاتی است؛ چون بعد از چند دقیقه گفت: «شاید تو برایمان خوش شانسی بیاوری.»
به هرحال، او را پذیرفتم. الیور که از خوشحالی چشمان سبزش برق میزد، به سمت من برگشت و پرسید: «گریسی، از نظر تو مشکلی نیست؟»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر