مهمان شبانه (شمیز،رقعی،آموت)
(داستان های آمریکایی،قرن 21م)
موجود
ناشر | آموت |
---|---|
مولف | هدر گودنکاف |
مترجم | مریم رفیعی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 387 |
تاریخ ورود | 1402/05/26 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 337 |
کد کالا | 125804 |
قیمت پشت جلد | 2,320,000﷼ |
قیمت برای شما
2,320,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
وایلی لارک، نویسندهی جنایتهای واقعی، ناراحت نیست که به خاطر برف و کولاک در خانهی روستایی دورافتادهای که برای نوشتن کتاب جدیدش اجاره کرده، گیر افتادهاست. آتش گرم و سکوت مطلق، شرایط ایدهآلی است، فقط یک مشکل کوچک وجود دارد؛ سالها پیش در همین خانه، دو نفر بیرحمانه به قتل رسیدند و دختری بدون هیچ ردّی ناپدید شد.
با شدت گرفتن طوفان، وایلی خود را در خانهاش اسیر اسراری میبیند که در این چهاردیواری محبوس شدهاند. و بعد کودکی را بیرون خانه در برفها پیدا میکند. وایلی پس از نجات کودک شروع میکند به جستوجوی پاسخی برای سوالهایش؛ اما خیلی زود مشخص میشود که خانهی روستایی آنقدرها که او فکر میکرد، متروکه نیست و یک نفر حاضر است برای پیدا کردن آن بچه دست به هرکاری بزند.
لیو کنستانتین، نویسندهی کتاب پرفروش آخرین خانم پریش، هدر گودنکاف را استاد دلهره مینامد و در ادامه میگوید: مهمان شبانه با درهم تنیدن سه روایت و رسیدن به پایانی انفجاری و تکاندهنده شما را میخکوب صفحات کتاب میکند و باعث میشود بیشتر بخواهید.
سامانتا داونینگ، خالق اثر پرفروش همسر دوستداشتنی من و به خاطر خودت، درباره این کتاب می نویسد: مهمان شبانه نه تنها تاثیرگذار، بلکه اعتیادآور هم است. داستان کتاب با درونمایهای بینقص لایه بهلایه آشکار میشود، هر کدام تکاندهندهتر از قبلی. من مدتها دربارهی این کتاب فکر خواهم کرد.
هدر گودنکاف با مهمان شبانه یکبار دیگر نشان میدهد که استاد بلامنازع دلهره است. این کتاب پرتنش و پیچیده باعث میشود هنگام ورق زدن نفستان را در سینه حبس کنید. هرگاه خواندن این رمان را شروع کردید، تمام برنامههای دیگرتان را لغو کنید، چون نمیتوانید آن را زمین بگذارید. این توصیفی است که هانا مری مککینون، نویسنده کتاب پرفروش خواهر عزیزم و تو مرا به خاطر خواهی آورد، از مهمان شبانه دارد.
هراسانگیز، جذاب، پرکشش، تاثیرگذار، غافلگیرکننده، هوشمندانه، مهیج، ترسناک، نفسگیر و... ویژگیهایی است که صاحبنظران به این کتاب اختصاص دادهاند.
با شدت گرفتن طوفان، وایلی خود را در خانهاش اسیر اسراری میبیند که در این چهاردیواری محبوس شدهاند. و بعد کودکی را بیرون خانه در برفها پیدا میکند. وایلی پس از نجات کودک شروع میکند به جستوجوی پاسخی برای سوالهایش؛ اما خیلی زود مشخص میشود که خانهی روستایی آنقدرها که او فکر میکرد، متروکه نیست و یک نفر حاضر است برای پیدا کردن آن بچه دست به هرکاری بزند.
لیو کنستانتین، نویسندهی کتاب پرفروش آخرین خانم پریش، هدر گودنکاف را استاد دلهره مینامد و در ادامه میگوید: مهمان شبانه با درهم تنیدن سه روایت و رسیدن به پایانی انفجاری و تکاندهنده شما را میخکوب صفحات کتاب میکند و باعث میشود بیشتر بخواهید.
سامانتا داونینگ، خالق اثر پرفروش همسر دوستداشتنی من و به خاطر خودت، درباره این کتاب می نویسد: مهمان شبانه نه تنها تاثیرگذار، بلکه اعتیادآور هم است. داستان کتاب با درونمایهای بینقص لایه بهلایه آشکار میشود، هر کدام تکاندهندهتر از قبلی. من مدتها دربارهی این کتاب فکر خواهم کرد.
هدر گودنکاف با مهمان شبانه یکبار دیگر نشان میدهد که استاد بلامنازع دلهره است. این کتاب پرتنش و پیچیده باعث میشود هنگام ورق زدن نفستان را در سینه حبس کنید. هرگاه خواندن این رمان را شروع کردید، تمام برنامههای دیگرتان را لغو کنید، چون نمیتوانید آن را زمین بگذارید. این توصیفی است که هانا مری مککینون، نویسنده کتاب پرفروش خواهر عزیزم و تو مرا به خاطر خواهی آورد، از مهمان شبانه دارد.
هراسانگیز، جذاب، پرکشش، تاثیرگذار، غافلگیرکننده، هوشمندانه، مهیج، ترسناک، نفسگیر و... ویژگیهایی است که صاحبنظران به این کتاب اختصاص دادهاند.
بخشی از کتاب
صدای زنانهای از دوردست به گوش رسید. «راسکو، راسکو» اَبی با خود فکر کرد که حتما یک نفر داشت سگش را صدا میزد که شب به خانه برود. «راسکوووو!» کلمه کشدار و با لحنی آوازگونه بیان شد، ولی ردّی از کلافگی در خود داشت.
پپر حسابی به نفسنفس افتادهبود و زبان صورتیاش آویزان شده بود و تقریبا به زمین کشیده میشد.
اَبی قدمهایش را تندتر کرد. تقریبا به نیمهی راه چرخهی سه مایلیاش رسیده بود؛ جایی که جادهی سنگریزهپوش به جادهای خاکی میرسید که تقریبا در مزارع ذرت گم میشد. اَبی به راست پیچید و در جایش ایستاد.
کنار جاده، حدود چهل یارد آن طرفتر، وانتی پارک کرده بود. حس دلهره از ستون فقرات اَبی بالا دوید و سگ با حالت منتظری نگاهش کرد. اَبی با خودش گفت که حتما یک نفر که لاستیکش پنچر یا موتورش خراب شده، وانت را موقتا آنجا رها کرده.
دوباره راه افتاد و پردهی نازکی از ابرها روی ماه را پوشاند و آسمان را در تاریکی فرو برد و دیدن اینکه کسی سوار وانت است یا نه را غیرممکن کرد. اَبی سرش را کج کرد تا صدای خرخر موتوری را که درجا کار میکرد بشنود، اما تنها چیزی که شنید آواز شبانگاهی هزاران جیرجیرک دشتی که به صدای اره گرد برقی شباهت داشت، و صدای نفسهای خیس پپر بود.
اَبی چند قدم عقب رفت و با صدای آهستهای گفت: «بیا بریم، پپر.» پپر به راهش ادامه داد و درحالیکه دماغش را نزدیک زمین گرفته بود، مسیری زیگزاگی را تا لاستیکهای وانت دنبال کرد. اَبی با لحن تندی گفت: «پپر! بیا اینجا!»
پپر با شنیدن لحن عصبی صدای اَبی با عجله سرش را بلند کرد و با بیمیلی قید بو را زد و پیش او برگشت.
آیا چیزی پشت شیشه جلوی تاریک وانت حرکت کرده بود؟ اَبی مطمئن نبود، ولی نمیتوانست از شر این حس که کسی تماشایش میکرد، خلاص شود. ابرها کنار رفتند و اَبی هیبتی را دید که پشت فرمان قوز کرده بود. مرد بود. کلاه به سر داشت و اَبی در نور مهتاب یک نظر پوستی رنگپریده، بینی نسبتا کج و چانهای تیز را دید. مرد فقط آنجا نشسته بود.
پپر حسابی به نفسنفس افتادهبود و زبان صورتیاش آویزان شده بود و تقریبا به زمین کشیده میشد.
اَبی قدمهایش را تندتر کرد. تقریبا به نیمهی راه چرخهی سه مایلیاش رسیده بود؛ جایی که جادهی سنگریزهپوش به جادهای خاکی میرسید که تقریبا در مزارع ذرت گم میشد. اَبی به راست پیچید و در جایش ایستاد.
کنار جاده، حدود چهل یارد آن طرفتر، وانتی پارک کرده بود. حس دلهره از ستون فقرات اَبی بالا دوید و سگ با حالت منتظری نگاهش کرد. اَبی با خودش گفت که حتما یک نفر که لاستیکش پنچر یا موتورش خراب شده، وانت را موقتا آنجا رها کرده.
دوباره راه افتاد و پردهی نازکی از ابرها روی ماه را پوشاند و آسمان را در تاریکی فرو برد و دیدن اینکه کسی سوار وانت است یا نه را غیرممکن کرد. اَبی سرش را کج کرد تا صدای خرخر موتوری را که درجا کار میکرد بشنود، اما تنها چیزی که شنید آواز شبانگاهی هزاران جیرجیرک دشتی که به صدای اره گرد برقی شباهت داشت، و صدای نفسهای خیس پپر بود.
اَبی چند قدم عقب رفت و با صدای آهستهای گفت: «بیا بریم، پپر.» پپر به راهش ادامه داد و درحالیکه دماغش را نزدیک زمین گرفته بود، مسیری زیگزاگی را تا لاستیکهای وانت دنبال کرد. اَبی با لحن تندی گفت: «پپر! بیا اینجا!»
پپر با شنیدن لحن عصبی صدای اَبی با عجله سرش را بلند کرد و با بیمیلی قید بو را زد و پیش او برگشت.
آیا چیزی پشت شیشه جلوی تاریک وانت حرکت کرده بود؟ اَبی مطمئن نبود، ولی نمیتوانست از شر این حس که کسی تماشایش میکرد، خلاص شود. ابرها کنار رفتند و اَبی هیبتی را دید که پشت فرمان قوز کرده بود. مرد بود. کلاه به سر داشت و اَبی در نور مهتاب یک نظر پوستی رنگپریده، بینی نسبتا کج و چانهای تیز را دید. مرد فقط آنجا نشسته بود.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر