دسته بندی : داستان نوجوان

قصه ها عوض می شوند13/5 (ایبی در شهر از)

(داستان های نوجوانان آمریکایی،قرن 21م)
نویسنده: سارا ملانسکی
مترجم: سارا فرازی
299,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 164
شابک 9786004629867
تاریخ ورود 1400/02/19
نوبت چاپ 15
سال چاپ 1404
وزن (گرم) 136
قیمت پشت جلد 299,000 تومان
کد کالا 102917
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب ایبی در شهر از یک جلد از مجموعه قصه ها عوض می شوند است که به قلم سارا ملانسکی نگارش شده و با ترجمه سارا فرازی از سوی انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است. مجموعه ی جذاب و دوست داشتنی قصه ها عوض می شوند روایتگر ماجراهای خواهر و برادری است که توسط آینه ی جادوییشان و پری مهربانی که داخل آن زندگی می کند، به دلایلی به سرزمین قصه ها و داستان هایی همچون سیندرلا، دیو و دلبر، علاءالدین، شاهزاد نخود فرنگی و… سفر می کنند، اما قصه ای که وارد آن می شوند کمی متفاوت با داستان اصلی است و هربار آن ها را به چالش می کشد. این بار ایبی در کنار دوستانش است و برای یک کار گروهی کلاسی دور هم جمع شده اند که ناگهان گردبادی می وزد و آن ها را مهمان داستان جادوگر شهر از می کند، در حالی که دوروتی آنجا است و دلش می خواهد به خانه برگردد؛ آن ها ماموریت دارند دوریتی را به خانه اش برگردانند و برای جادوگر، مترسک، مرد آهنی و شیر چیزهایی را پیدا کنند که به آن نیاز دارند…
بخشی از کتاب
حدود یک ساعت در جنگل تاریک ترسناک راه می رویم. متاسفانه یا خوشبختانه شیر را نمی بینیم. اما بعد… فرانکی به جلو اشاره می کند و با تعجب می گوید: «نگاه کنین! قلعه ی جادوگر!» می بینم که از پشت انبوهی از درختان، قلعه ای خاکستری نمایان می شود. حتی از قلعه ی جادوگر قبلی، ترسناک تر به نظر می آید. همگی به آن سمت می رویم. هرچه نزدیک تر می شویم، منظره ی اطرافمان خاکستری تر می شود. برگ ها و چمن ها خاکستری هستند. حتی گل ها هم خاکستری اند. اصلا کسی می داند گل های خاکستری وجود دارند؟ وقتی مرد آهنی راه می رود، صدای غژغژ می دهد. پاهای مترسک هم هنوز کمی لق می زنند، اما می توانیم اوضاع را سروسامان دهیم. ما جلوی دیوار سنگی می ایستیم که دورتادور قلعه کشیده شده است. مرد آهنی می پرسد: «باید حمله کنیم؟» می گویم: «نه باید بفهمیم هرکسی کجاست.» پنی می گوید: «مثلا میمون های بال دار. من دیگه نمی خوام هیچ وقت اون ها رو ببینم.» به آسمان نگاه می کند، آب دهانش را قورت می دهد و پشت مرد آهنی حرکت می کند. مرد آهنی می گوید: «این جادوگر من رو به آهن تبدیل کرده؛ اما من از اون و چاپلوس هاش نمی ترسم!» پنی می گوید: «ولی ما این طوری نیستیم.» بعد یک دفعه جیغ می زند. «کسی از شماها اون رو دید؟» به جایی نگاه می کنیم که او اشاره می کند. در آن طرف دیوار، چیز زردرنگی به سرعت رد شد. فرانکی می گوید: «اون یه آدم زردنبو بود. نگاه کنین باز هم هستن.» حدود بیست تا آدم کوچک با لباس های زرد در رفت و آمد بودند. مترسک می پرسد: «اون ها کسی هستن؟» فرانکی تکرار می کند: «آدم های زردنبو. اون ها صاحب منطقه ی خودشون توی اُز بودن؛ اما جادوگر خبیث غرب، اون ها رو برده ی خودش می کنه. همون طور که جادوگر خبیث شرق، مانچکین ها رو برده ی خودش کرده.»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است