#
#
دسته بندی : داستان نوجوان

هابیت یا آنجا و بازگشت دوباره

(داستانهای انگلیسی،قرن 20م،تصویرگر:جی.آر.آر تالکین)
نویسنده: جی.آر.آر.تالکین
مترجم: رضا علیزاده
520,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 432
شابک 9789643342005
تاریخ ورود 1396/03/01
نوبت چاپ 12
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 406
قیمت پشت جلد 520,000 تومان
کد کالا 57626
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب هابیت «یا آنجا و بازگشت دوباره»، اثر جی. آر. آر. تالکین است با ترجمه‌ی رضا علیزاده و چاپ انتشارات روزنه. کتاب حاضر از پرفروش‌ترین و پرافتخارترین‌های آثار تالکین است که با درون‌مایه‌ی نسبتا طنز و نثر روان منتشر شده است. این کتاب جایزه‌ی «نیویورک هرالد تریبون» را از آن خود ساخته، چرا که برای اولین بار نژاد هابیت را معرفی کرده است. هابیت‌ها موجوداتی بسیار زیبا و باهوش از نژاد اسکاندیناوی و بریتانیایی هستند. شخصیت اصلی داستان «بیل بوبگینز» یکی از مردمان کوتوله‌ی قوم هابیت است که در شایر زندگی می‌کند. او به همراه چند نفر راهی سرزمین شیطانی می‌شود که در این سفر در غاری مخوف حلقه‌ی گران‌بهایی را پیدا می‌کند. این حلقه او را به سمت اتفاقات شومی می‌کشاند. داستان کتاب ارباب حلقه‌ها ادامه‌ی ماجرای این کتاب است.
بخشی از کتاب
همگی افسرده و خیس غرولندکنان نشسته بودند و اوین و کلوین با جد و جهد همچنان در کار روشن کردن آتش بودند و سر آن با هم یکی بدو می‌کردند. بیل بو غمگین داشت فکر می‌کرد که ماجراجویی همیشه اسبچه سواری زیر آفتاب درخشان بهاری نیست، که بالین دیده‌بان همیشگی آنها گفت: «یک نور آن بالا می‌بینم!» کمی آن طرف‌تر یک تپه پوشیده از درخت قرار داشت که درخت‌هایش در بعضی جاها کاملا انبوه بود. حالا از لابلای توده تیره درختان درخشش یک روشنایی را می‌دیدند، نوعی روشنایی سرخ‌فام و به ظاهر آرامش‌بخش که منشا آن انگار آتش یا مشعل‌هایی بود که سوسو می‌زد. مدتی همین‌طور به آن نگاه کردند و بعد جر و بحث شروع شد. بعضی‌ها می‌گفتند: «نه» و بعضی‌ها می‌گفتند «بله.» عده‌ای گفتند تا نرویم و نبینیم معلوم نمی‌شود، و در ضمن هرچیزی بهتر است از شام کم و صبحانه کمتر، و تمام شب با لباس‌های خیس سرکردن. بقیه گفتند: «این نواحی را خوب نمی‌شناسیم، و خیلی نزدیک کوهستان است. و این روزها کمتر پیش می‌آید که مسافری این طرف‌ها بیاید. نقشه‌های قدیمی به درد نمی‌خورد: اوضاع رو به وخامت گذاشته و جاده‌ها بی‌محافظ رها شد. به‌ندرت کسی این دوروبرها اسم پادشاه به گوشش خورده، و هرچه جلوتر برویم فضولی کمتر شاید مساوی باشد با دردسر کمتر.» یک عده گفتند: «هرچه باشد ما چهارده نفریم.» یک عده دیگر گفتند: «پس گندالف کجا رفته؟» این حرف را همه تکرار کردند. آن وقت باران بدتر از قبل شروع کرد به ریختن و اوین و گلوین با هم دعواشان شد. این حرف قیل و قال را خواباند. گفتند: «هرچه باشد یک عیار همراه خودمان آورده‌ایم.» و به این ترتیب راه افتادند و اسبچه‌هاشان را (با احتیاطی بایسته و شایسته) در جهت روشنایی هدایت کردند. به تپه رسیدند و طولی نکشید که خود را در بیشه یافتند...
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است