دسته بندی : رمان خارجی

پیرمرد و دریا (ادبیات بزرگان)

(داستان های آمریکایی،قرن 20م)
نویسنده: ارنست همینگوی
255,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 252
شابک 9786222671303
تاریخ ورود 1400/02/26
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 299
قیمت پشت جلد 255,000 تومان
کد کالا 103098
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
داستان پیرمرد و دریا در مقایسه با اغلب داستان‌ها، از جهات بسیار، اثرى استثنایى است. دوره‌ی وقوع حوادث آن بسیار کوتاه است؛ بخش بزرگى از آن در طى سه روز و سه شبى رخ مى‌دهد که پیرمرد در دریا به‌سر مى‌برد. البته یک روز پیش از آغاز و یک نیم‌روز پس از پایان داستان نیز وجود دارد. حال مى‌توانید تصور کنید که کار نویسنده چقدر دشوارتر مى‌شود. سه روز از زندگى یک نفر بى‌آن‌که نفرى دیگر در اطرافش باشد. در حالت عادى، چنین داستانى بسیار خسته‌کننده مى‌شود. ولى اغلب خوانندگان داستان معتقدند که پیرمرد و دریا خسته‌کننده نیست. همینگوى چگونه توانست زمانى چنین کوتاه را در زندگى فقط یک نفر به زمانى چنین جالب تبدیل کند؟ در روز قبل از داستان، هشتادوچهار روز از آخرین صید سانتیاگو یا «پیرمرد» مى‌گذرد. او یک بیوه‌مرد است و کوچک‌ترین اثرى از وجود فرزند در زندگى‌اش دیده نمى‌شود. فقط «پسرک» یا مانولین را در کنار خود دارد که همراه و دوست حقیقى او است. مانولین شاگرد سانتیاگو بوده است، ولى پدر و مادرش او را مجبور کرده‌اند در قایق ماهى‌گیرى دیگرى کار کند، چون سانتیاگو «بد مى‌آورد». ولى پسرک همچنان به پیرمرد وفادار است و او را در تدارک دیدن براى صید یک «ماهى بزرگ» یارى مى‌کند...
بخشی از کتاب
پیرمرد لاغر و استخوانی بود و چین‌های درشتی بر پشت گردن داشت. لکه‌های قهوه‌ای سرطان خوش‌خیم پوست که از بازتاب نور خورشید بر دریای گرمسیری روی پوست بدن پدید می‌آید، بر گونه‌هایش دیده می‌شدند. لکه‌ها سراسر گونه‌هایش را پوشانده بودند و روی دست‌هایش جای زخم‌هایی دیده می‌شد که از کشیدن ماهی‌های سنگین با طناب‌های ماهیگیری به وجود آمده بود. اما هیچ‌یک از این زخم‌ها تازه نبودند. عمر این زخم‌ها به عمر آب‌بردگی‌های صحراهای بی‌ماهی می‌رسید. در او هرچه بود، پیر بود، مگر چشمانش که همرنگ دریا بودند و شاد و شکست‌ناپذیر می‌نمودند. وقتی آن دو داشتند از همان جایی در ساحل رودخانه بالا می‌آمدند که قایق را بسته بودند، پسرک گفت: «سانتیاگو، باز می‌توانم پیش تو کار کنم. کمی پول گیر آورده‌ام.» پیرمرد ماهی گرفتن را به پسرک یاد داده بود و پسرک هم او را دوست می‌داشت. پیرمرد گفت: «نه، تو در قایق خوشبختی کار می‌کنی. پیش همان‌ها بمان.» - اما یادت هست که یک بار هشتادوهفت روز پشت‌ سر هم حتی یک ماهی نگرفتیم ولی بعد، هر روز تا سه هفته، ماهی‌های بزرگ می‌گرفتیم؟ پیرمرد گفت: «یادم هست. می‌دانم که رفتنت از پیش من به علت تردیدت نبود.» - پدرم وادارم کرد بروم. من کوچکم و باید به حرف‌هایش گوش کنم. پیرمرد گفت: «می‌دانم. جز این نمی‌تواند باشد.» - پدرم زیاد اعتقادی به این کار ندارد. پیرمرد گفت: «نه، ما که داریم، مگر نه؟» پسرک گفت: «بله. اجازه می‌دهی در کافه تراس به یک آبجو دعوتت کنم و بعداً این وسایل را ببریم خانه؟» پیرمرد گفت: «چراکه‌ نه؟ این کار بین ماهیگیرها رسم است.» آن دو در کافه تراس نشستند و بسیاری از ماهیگیرها به پیرمرد می‌خندیدند و او هم به روی خودش نمی‌آورد. بعضی دیگر، یعنی ماهیگیرهای پیرتر، به او نگاه می‌کردند و چهره‌شان غمگین بود. اما هیچ نشان نمی‌دادند...
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است