آن سوی مرگ
(چاپ اول ناشر،این کتاب پیش از این 44بار توسط نشر جمال صادقی،به چاپ رسیده است،خاطرات تجربه دم مرگ،زندگی پس از مرگ،کوشش:محمدحسین حاجی ده آبادی)
موجود
ناشر | ذهن آویز |
---|---|
مولف | جمال صادقی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 352 |
شابک | 9786001183614 |
تاریخ ورود | 1399/04/07 |
نوبت چاپ | 87 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 393 |
کد کالا | 92001 |
قیمت پشت جلد | 1,900,000﷼ |
قیمت برای شما
1,900,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب «آن سوی مرگ»، اثر جمال صادقی، از سوی انتشارات ذهنآویز منتشر شده است. همانگونه که از اسمش پیداست «آن سوی مرگ» کتابی است با موضوع مرگ و ماجرای کسانی را نقل میکند که مدعیاند دنیای پس از مرگ را دیدهاند.
جمال صادقی در سال 1388، به همراه دوستش، محمد حسین حاجی دهآبادی، فیلمساز و پژوهشـگر، سفر به نقاط مختلف ایران را آغاز میکند. سفری که بهقول خودش نه برای نوشتن مطالبی دربارهی فرهنگ عامه بود و نه برای شناختن و انعکاس مناطق گردشگری و باستانی ایران. این سفر برای بهتر شناختن انسان بود. و حاصل این سفر صدها دستنوشتهای شد که انسان را معنا میکرد؛ انسان، نمرده بود. انسان، زنده بود؛ زندهتر از هر زمان دیگر. او عمیقا نفس میکشید؛ عمیقتر از همهی نفسهایی که در تاریخ کشیده است (و همچنان پابرجاست).
در این سفرهای پر ماجرا، جمال صادقی و یار دیرینش با افرادی آشنا شدند که ادعا داشتند که به جهان پس از مرگ سفر کردهاند. آن دو از طریق مصاحبه با افرادی که ادعا دارند مرگ را دیده و تجربه کردهاند این کتاب را نوشتهاند.
«آن سوی مرگ» ۳ بخش دارد که هر بخش آن به یک خاطره میپردازد و در قالب مصاحبه ثبت روایت میکند.
سید حسین میرصادقی که به جمال میرصادقی معروف است نویسنده، مدرس و پژوهشگری زبردست است. او بیش از ۷۰ جلد کتاب با موضوعاتی مانند رمان و داستانهای بلند و نقد ادبی و … دارد و این کتاب یکی از آثار موفق اوست که خواننده را مشتاق و راغب میکند که کتاب را به پایان برساند.
جمال صادقی نوشتن را از بیمارستانهای تهران شروع میکند و به سراغ افرادی میرود که مرگ را تجربه کردهاند. او در این میان با افراد زیادی روبهرو میشود که همه تجربههایی شبیه به هم داشتند و در حالت کلی به ۳ دسته تقسیم میشدند:
· افرادی که پس از خارج شدن از جسم خود در محیط بیمارستان باقی مانده بودند.
· افرادی که پس از خارج شدن از جسم خود، روحشان را در بیرون از بیماستان و در بین مردم یافت بودند.
· افرادی که پس از خارج شدن از جسم خود به جهانی ورای جهان کنونی رفته بودند.
جمال صادقی در سال 1388، به همراه دوستش، محمد حسین حاجی دهآبادی، فیلمساز و پژوهشـگر، سفر به نقاط مختلف ایران را آغاز میکند. سفری که بهقول خودش نه برای نوشتن مطالبی دربارهی فرهنگ عامه بود و نه برای شناختن و انعکاس مناطق گردشگری و باستانی ایران. این سفر برای بهتر شناختن انسان بود. و حاصل این سفر صدها دستنوشتهای شد که انسان را معنا میکرد؛ انسان، نمرده بود. انسان، زنده بود؛ زندهتر از هر زمان دیگر. او عمیقا نفس میکشید؛ عمیقتر از همهی نفسهایی که در تاریخ کشیده است (و همچنان پابرجاست).
در این سفرهای پر ماجرا، جمال صادقی و یار دیرینش با افرادی آشنا شدند که ادعا داشتند که به جهان پس از مرگ سفر کردهاند. آن دو از طریق مصاحبه با افرادی که ادعا دارند مرگ را دیده و تجربه کردهاند این کتاب را نوشتهاند.
«آن سوی مرگ» ۳ بخش دارد که هر بخش آن به یک خاطره میپردازد و در قالب مصاحبه ثبت روایت میکند.
سید حسین میرصادقی که به جمال میرصادقی معروف است نویسنده، مدرس و پژوهشگری زبردست است. او بیش از ۷۰ جلد کتاب با موضوعاتی مانند رمان و داستانهای بلند و نقد ادبی و … دارد و این کتاب یکی از آثار موفق اوست که خواننده را مشتاق و راغب میکند که کتاب را به پایان برساند.
جمال صادقی نوشتن را از بیمارستانهای تهران شروع میکند و به سراغ افرادی میرود که مرگ را تجربه کردهاند. او در این میان با افراد زیادی روبهرو میشود که همه تجربههایی شبیه به هم داشتند و در حالت کلی به ۳ دسته تقسیم میشدند:
· افرادی که پس از خارج شدن از جسم خود در محیط بیمارستان باقی مانده بودند.
· افرادی که پس از خارج شدن از جسم خود، روحشان را در بیرون از بیماستان و در بین مردم یافت بودند.
· افرادی که پس از خارج شدن از جسم خود به جهانی ورای جهان کنونی رفته بودند.
بخشی از کتاب
- سحر! بگو بعد چه شد؟
به خودش آمد:
ـ در حالی که صداهای مبهمی را میشنیدم، توی تاریکی فرو رفتم. توی تاریکی غلیظ. در آن تاریکی، خودم را مانند غلافی احساس میکردم که داشت از جسم زُمختی جدا میشد. همزمان، به خوبی میفهمیدم که دردهایم دارد کمتر و کمتر میشود. حتی زمانی رسید که دیگر هیچ دردی نداشتم. بعد، این حس به من دست داد که دارم به صورت افقی در هوا بالا میروم... قدری که گذشت، احساس کردم به حالت عمودی درآمدهام و در فضای اتاق، معلق ماندهام.
- البته هنوز در تاریکی محض بودی.
ـ بله. کمکم، فضای تاریک به فضایی مات تبدیل شد. انگار، همه جا و همه چیز در شیر فرو رفته بود... اما طولی نکشید که توانستم اطرافم را به وضوح ببینم.
- یعنی فضا، کاملاً شفاف شد؟
ـ اوهوم.
- در آن لحظات، کجای آیسییو قرار داشتی؟
ـ نزدیک سقف آیسییو بودم. حدوداً یک و نیم متر بالاتر از سطح زمین.
- به حالت ایستاده؟
ـ آره. به حالت عمودی؛ و به نظرم کمی متمایل به جلو.
- میتوانستی خودت را... یعنی وجود اثیری یا باصطلاح، آسمانیات را ببینی؟
ـ نه. مطلقاً خودم را نمیدیدم. مثل اینکه فقط چشم باشم.
- آن موقع، چه حالی داشتی؟
ـ ببینید، من، اول، خیلی مَنگ بودم. تقریباً ذهنم خالی بود. درست است که چیزهای اطرافم را میدیدم؛ ولی اصلاً قوه استنباط نداشتم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده... هنوز به این باور نرسیده بودم که مُردهام... کمی بعد، از خودم پرسیدم: «چرا این بالا هستم؟ چرا دیگر درد ندارم؟ چرا یکهو حالم خوب شد؟» و واقعاً حالم خوب بود. به طرزی خارقالعاده، خوب بود. اگر بدانید! خیلی سرحال، راحت و سبک بودم. داشتم نوعی آرامش بینظیر را تجربه میکردم و نوعی بیوزنیِ بسیار لذتبخش.
انگشتانش را قلاب کرد و چند بار، لب پایینیýاش را مکید. سپس:
ـ باید بگویم من، رفتهرفته، توانستم حقیقت را درک کنم.
به خودش آمد:
ـ در حالی که صداهای مبهمی را میشنیدم، توی تاریکی فرو رفتم. توی تاریکی غلیظ. در آن تاریکی، خودم را مانند غلافی احساس میکردم که داشت از جسم زُمختی جدا میشد. همزمان، به خوبی میفهمیدم که دردهایم دارد کمتر و کمتر میشود. حتی زمانی رسید که دیگر هیچ دردی نداشتم. بعد، این حس به من دست داد که دارم به صورت افقی در هوا بالا میروم... قدری که گذشت، احساس کردم به حالت عمودی درآمدهام و در فضای اتاق، معلق ماندهام.
- البته هنوز در تاریکی محض بودی.
ـ بله. کمکم، فضای تاریک به فضایی مات تبدیل شد. انگار، همه جا و همه چیز در شیر فرو رفته بود... اما طولی نکشید که توانستم اطرافم را به وضوح ببینم.
- یعنی فضا، کاملاً شفاف شد؟
ـ اوهوم.
- در آن لحظات، کجای آیسییو قرار داشتی؟
ـ نزدیک سقف آیسییو بودم. حدوداً یک و نیم متر بالاتر از سطح زمین.
- به حالت ایستاده؟
ـ آره. به حالت عمودی؛ و به نظرم کمی متمایل به جلو.
- میتوانستی خودت را... یعنی وجود اثیری یا باصطلاح، آسمانیات را ببینی؟
ـ نه. مطلقاً خودم را نمیدیدم. مثل اینکه فقط چشم باشم.
- آن موقع، چه حالی داشتی؟
ـ ببینید، من، اول، خیلی مَنگ بودم. تقریباً ذهنم خالی بود. درست است که چیزهای اطرافم را میدیدم؛ ولی اصلاً قوه استنباط نداشتم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده... هنوز به این باور نرسیده بودم که مُردهام... کمی بعد، از خودم پرسیدم: «چرا این بالا هستم؟ چرا دیگر درد ندارم؟ چرا یکهو حالم خوب شد؟» و واقعاً حالم خوب بود. به طرزی خارقالعاده، خوب بود. اگر بدانید! خیلی سرحال، راحت و سبک بودم. داشتم نوعی آرامش بینظیر را تجربه میکردم و نوعی بیوزنیِ بسیار لذتبخش.
انگشتانش را قلاب کرد و چند بار، لب پایینیýاش را مکید. سپس:
ـ باید بگویم من، رفتهرفته، توانستم حقیقت را درک کنم.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر