دسته بندی : رمان خارجی

کوری عصاکش کور دگر

(داستان های آلمانی،قرن 20م)
نویسنده: گرت هوفمان
مترجم: محمد همتی
140,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 176
شابک 9786227280807
تاریخ ورود 1401/01/24
نوبت چاپ 4
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 117
قیمت پشت جلد 140,000 تومان
کد کالا 112538
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
روایتی از یک روز زندگی شش نابینا که پیتر بروگل آن‌ها را سوژه‌ی نقاشی خود قرار می‌دهد. پیتر بروگل، نقاش هلندی قرن شانزدهمی، تابلوی معروفش «سقوط کوران» را نقاشی می‌کند. پس از چهار قرن، گرت هوفمان، نویسنده‌ی آلمانی، ماجرای روز آفرینش این اثر را از زبان شخصیت‌های نابینای آن روایت می‌کند. کوری عصاکش کور دگر را «در انتظار گودو»یی دیگر خوانده‌اند. جهانِ پیش از شروع روایت تاریک و ملال‌آور است و پس از پایان آن نیز تاریک باقی می‌ماند. در این میان گرت هوفمان، این استاد روایتگری، دو آینه از دو روزگار را روبه‌روی هم قرار می‌دهد؛ نقاشی دیروز و ادبیات امروز. «صف لغزانی از گدایان کور که کاسه‌های خالی چشمانشان در صورتک‌های حیوانی یا حماقت‌بار ایشان فرو نشسته است و هریک در حالتی از غلتیدن به روی زمین نمایانده شده‌اند، به دنبال پیشوای کور خود می‌روند تا به چاله بیفتند. در پس‌زمینه، منظره‌ای شاد با یک کلیسا دیده می‌شود؛ و پیش‌زمینه، همچون صحنه‌ای است که در آن پستی و نادانی بشر با بازیگرانی به نمایش گذاشته شده که کارگردان چهره‌های ایشان را عمدا زشت کرده است.» هلن گاردنر مورخ مشهور تاریخ هنر
بخشی از کتاب
بالای همه‌ی این‌ها کلاه‌های بنددار و کلاه‌های بی‌لبه را سرمان می‌کنیم. (کلاه لبه‌دار سر نمی‌کنیم، چون باد می‌بردش.) اما الان وقت فکرکردن به این چیزها نیست -هرچیز به وقتش- عصابه‌دست، سلانه‌سلانه به طرف در کاه‌انبار می‌رویم. در را با اولین تقلای دسته‌جمعی آن روزمان هل می‌دهیم و باز می‌کنیم، تا نفس‌زنان حتی شده فقط سری در فضای آزاد دهکده سبک کنیم. هوای صبحگاهی منتظرمان است و به سویمان می‌وزد. می‌ایستیم و به سویی که احتمالا خورشید آنجاست نگاه می‌کنیم بله، باید آنجا باشد! و خودمان را به تیرک‌های راست و چپ در کاه‌انبار می‌مالیم و کمی پا به زمین می‌کوبیم تا لباس‌هایمان درست روی تنمان بایستند و خوب چین بخورند. بچه‌ای که جلوی ما ایستاده، می‌پرسد این‌ها هستند؟ آن که در زده می‌گوید بله، خودشان‌اند. بعدش بچه می‌پرسد شما واقعا من را نمی‌بینید؟ نه. بچه از مردی که در زده می‌پرسد تو را چه، تو را می‌بینند؟ مرد می‌گوید نه، من را هم نمی‌بینند. بعدش مکثی می‌کند تا بچه وقت داشته باشد حسابی براندازمان کند.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است