من در کوبا یک جرمن شپرد بودم
(داستان های آمریکایی،قرن 20م)
موجود
ناشر | آموت |
---|---|
مولف | آنا منندز |
مترجم | کیهان بهمنی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 235 |
شابک | 9786005941739 |
تاریخ ورود | 1402/03/24 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 215 |
کد کالا | 123116 |
قیمت پشت جلد | 1,350,000﷼ |
قیمت برای شما
1,350,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
این مجموعهداستان، اثری ماهرانه و نفسگیر است که در عین گزندگی و متفاوت بودن، احساسات در آن به روشنی و به شکلی غمانگیز بیان شدهاست.
در اثر پیشرو داستانهای مرتبط دربارهی تجربیات مهاجران جای گرفتهاست؛ آنا منندز از همان ابتدا خود را داستانگویی حرفهای نشان میدهد که با طنزی یکدست و بینش دقیق سیاسی به بررسی رویاها در مقابل واقعیتهای زندگی شخصیتهای داستانهایش میپردازد؛ کتاب او مجموعهای است از تصاویر خانوادگی که چشماندازی از جامعهی مهاجران تبعیدی ارائه میدهد، جامعهای غنی از میراث باستانی، خاطرات و شوق بازگشت به گذشته.
کتاب دردمندانه و پرمغز حاضر حاصل ارادهای شجاعانه، طنزی غمانگیز و پرسه در جامعهی کوبایی تبعیدی ساکن در آمریکا است.
آنا منندز، نویسندهی کوبایی ساکن آمریکا، در اولین اثر خود «من در کوبا یک جرمن شپرد بودم» چنان منتقدان را تحتتاثیر هنر داستاننویسی خود قرار دادهاست که اکنون در بسیاری از منابع مرجع در زمینهی داستان کوتاه به این مجموعه داستان اشاراتی میشود. منندز در مجموعه پیشِرو داستانهایی را گرد هم آورده است که اگرچه از نظر خط داستانی ارتباطی با یکدیگر ندارند، اما بنمایههای تکرارشوندهی مهاجرت، جامعهی مهاجر و مشکلات مهاجرانی که گذشتهی خود را بر دوش میکشند، سبب شده است این داستانها دارای یک رشتهی درونمایهای مشترک باشند. منندز با استفاده از داستانهایی که با تکنیکهای مختلف نوشته شدهاند، از رئالیسم جادویی و سورئالیسم گرفته تا داستانهای رئالیستی و گزارشگونه، به خوبی تصویر دقیقی از زندگی، آمال و غمهای مهاجران کوبایی ساکن در آمریکا ارائه کرده است. منندز دو رمان دوست داشتن چه (2003) و آخرین جنگ (2009) و یک مجموعهداستان دیگر با عنوان وطن خوشبخت (2011) را در کارنامهی خود دارد.
دکتر کیهان بهمنی، متولد ۱۳۵۰، مترجم و استاد دانشگاه است. از وی ترجمهی کتابهای خدمتکار و پروفسور، انتقام، پلیس حافظه، دختری که پادشاه سوئد را نجات داد، پیرمرد صدسالهای که از پنجره بیرون رفت و ناپدید شد، پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت، پیرزن دوباره شانس میآورد، پیرزن دوباره قانونشکنی میکند، من از گردنم بدم میاد، کشتن عمهخانم، و خدا به داد آدم ابله برسد در نشر آموت منتشر شده است.
در اثر پیشرو داستانهای مرتبط دربارهی تجربیات مهاجران جای گرفتهاست؛ آنا منندز از همان ابتدا خود را داستانگویی حرفهای نشان میدهد که با طنزی یکدست و بینش دقیق سیاسی به بررسی رویاها در مقابل واقعیتهای زندگی شخصیتهای داستانهایش میپردازد؛ کتاب او مجموعهای است از تصاویر خانوادگی که چشماندازی از جامعهی مهاجران تبعیدی ارائه میدهد، جامعهای غنی از میراث باستانی، خاطرات و شوق بازگشت به گذشته.
کتاب دردمندانه و پرمغز حاضر حاصل ارادهای شجاعانه، طنزی غمانگیز و پرسه در جامعهی کوبایی تبعیدی ساکن در آمریکا است.
آنا منندز، نویسندهی کوبایی ساکن آمریکا، در اولین اثر خود «من در کوبا یک جرمن شپرد بودم» چنان منتقدان را تحتتاثیر هنر داستاننویسی خود قرار دادهاست که اکنون در بسیاری از منابع مرجع در زمینهی داستان کوتاه به این مجموعه داستان اشاراتی میشود. منندز در مجموعه پیشِرو داستانهایی را گرد هم آورده است که اگرچه از نظر خط داستانی ارتباطی با یکدیگر ندارند، اما بنمایههای تکرارشوندهی مهاجرت، جامعهی مهاجر و مشکلات مهاجرانی که گذشتهی خود را بر دوش میکشند، سبب شده است این داستانها دارای یک رشتهی درونمایهای مشترک باشند. منندز با استفاده از داستانهایی که با تکنیکهای مختلف نوشته شدهاند، از رئالیسم جادویی و سورئالیسم گرفته تا داستانهای رئالیستی و گزارشگونه، به خوبی تصویر دقیقی از زندگی، آمال و غمهای مهاجران کوبایی ساکن در آمریکا ارائه کرده است. منندز دو رمان دوست داشتن چه (2003) و آخرین جنگ (2009) و یک مجموعهداستان دیگر با عنوان وطن خوشبخت (2011) را در کارنامهی خود دارد.
دکتر کیهان بهمنی، متولد ۱۳۵۰، مترجم و استاد دانشگاه است. از وی ترجمهی کتابهای خدمتکار و پروفسور، انتقام، پلیس حافظه، دختری که پادشاه سوئد را نجات داد، پیرمرد صدسالهای که از پنجره بیرون رفت و ناپدید شد، پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت، پیرزن دوباره شانس میآورد، پیرزن دوباره قانونشکنی میکند، من از گردنم بدم میاد، کشتن عمهخانم، و خدا به داد آدم ابله برسد در نشر آموت منتشر شده است.
بخشی از کتاب
پارکی که چهار مرد در آنجا جمع میشدند فضای کوچکی داشت. پیشتر که هنوز مقامات شهر مکان پارک را روی نقشههای توریستی شهر مشخص نکرده بودند، محوطهای نردهکشی شده و مستطیلی بود که کارمندها موقع رفتن سرکار بیتوجه از کنارش رد میشدند. آن چهار نفر هرروز صبح میآمدند تا زیر سایهی انجیر هندی، که در طول روز جابهجا میشد، بنشینند و گاهی که باد لابهلای برگهای درخت میپیچید یاد وطنشان میافتادند.
یکی از آنها یک جعبه دومینوی پلاستیکی دستش بود. اسمش ماکسیمو بود و چون جثه کوچکی داشت اسم دهانپرکنش تمام عمر باعث شده بود آدمها دستش بیندازند. همیشه دوست داشت بگوید یک عمر زندگی چند نکتهای را دربارهی فیزیک خنده به او آموخته است و میتوانست هر انسانی را بزرگ جلوه دهد. ماکسیمو ابتدا صبر کرد تا بقیه بنشینند و سپس مهرهها را روی میز ریخت. وقتی دید همه سرحالند گلویش را صاف کرد و آماده شد تا لطیفهای را که برای آن روز آماده کرده بود، تعریف کند.
«خب، بیل کلینتون تو زمان ریاستجمهوریاش میمیره و جسدش رو منجمدý میکنن.»
آنتونیو به پشتی صندلیاش تکیه داد و آه بلندی کشید: «بفرمایید، باز شروع کرد.»
ماکسیمو متوجه نگاه بیحوصله آنتونیو شد و این کار کمی اوقاتش را تلخ کرد. اما لبخند زد و گفت: «صبر کن باحال میشه.»
مهرههای دومینو را روی میز به صورت دو دایرهی بزرگ تقسیم کرد و سپس ادامه داد.
«آره، بعد منجمدش کردن و وقتی تکنولوژی آب کردنش به دست اومد تو سال 2105 بیدار شد.»
«دو هزار و صد و پنج، واقعا؟»
ماکسیمو گفت: «دقیقا، بگذریم، خب حالا مشتاق بود بدونه تو این مدت چه بلایی سر دنیا اومده. میره یه یهودی رو پیدا میکنه و ازش میپرسه "خب، از خاورمیانه چه خبر؟" یارو جواب میده "وای، عالی. عالی. همه چی عین بهشته. همه با هم دوستن." کلینتون این رو که میشنوه لبخند می زنه. خب؟»
سه نفر دیگر از هم زدن مهرهها دست کشیدند و هر نفر سهم مهرههایش را جلوی خودش کشید. بعد هم منتظر ماندند ماکسیمو لطیفهاش را تمام کند.
یکی از آنها یک جعبه دومینوی پلاستیکی دستش بود. اسمش ماکسیمو بود و چون جثه کوچکی داشت اسم دهانپرکنش تمام عمر باعث شده بود آدمها دستش بیندازند. همیشه دوست داشت بگوید یک عمر زندگی چند نکتهای را دربارهی فیزیک خنده به او آموخته است و میتوانست هر انسانی را بزرگ جلوه دهد. ماکسیمو ابتدا صبر کرد تا بقیه بنشینند و سپس مهرهها را روی میز ریخت. وقتی دید همه سرحالند گلویش را صاف کرد و آماده شد تا لطیفهای را که برای آن روز آماده کرده بود، تعریف کند.
«خب، بیل کلینتون تو زمان ریاستجمهوریاش میمیره و جسدش رو منجمدý میکنن.»
آنتونیو به پشتی صندلیاش تکیه داد و آه بلندی کشید: «بفرمایید، باز شروع کرد.»
ماکسیمو متوجه نگاه بیحوصله آنتونیو شد و این کار کمی اوقاتش را تلخ کرد. اما لبخند زد و گفت: «صبر کن باحال میشه.»
مهرههای دومینو را روی میز به صورت دو دایرهی بزرگ تقسیم کرد و سپس ادامه داد.
«آره، بعد منجمدش کردن و وقتی تکنولوژی آب کردنش به دست اومد تو سال 2105 بیدار شد.»
«دو هزار و صد و پنج، واقعا؟»
ماکسیمو گفت: «دقیقا، بگذریم، خب حالا مشتاق بود بدونه تو این مدت چه بلایی سر دنیا اومده. میره یه یهودی رو پیدا میکنه و ازش میپرسه "خب، از خاورمیانه چه خبر؟" یارو جواب میده "وای، عالی. عالی. همه چی عین بهشته. همه با هم دوستن." کلینتون این رو که میشنوه لبخند می زنه. خب؟»
سه نفر دیگر از هم زدن مهرهها دست کشیدند و هر نفر سهم مهرههایش را جلوی خودش کشید. بعد هم منتظر ماندند ماکسیمو لطیفهاش را تمام کند.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر