جنگجویان 4 (خیزش طوفان)
(داستان های کودکان انگلیسی،قرن 21م،مناسب بالای 12سال،بازبینی و تصحیح:علی جوادی)
موجود
ناشر | باژ |
---|---|
مولف | ارین هانتر |
مترجم | آرش پیوندی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 320 |
شابک | 9786222192754 |
تاریخ ورود | 1400/11/10 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1400 |
وزن (گرم) | 310 |
کد کالا | 110549 |
قیمت پشت جلد | 3,080,000﷼ |
قیمت برای شما
3,080,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب پیشِرو جلد 4 از مجموعهی جنگجویان است که شخصیتهای فراوانی دارد. شخصیت اصلی داستان قلبآتشین نام دارد که تصور می کند دشمن خائن که شکست خورده و از قبیلهی تندر تبعید شده است در گوشهای از جنگل کمین کرده است و منتظر فرصتی است تا به اردوگاه او حمله کند. قلبآتشین که معاون قبیلهی تندر است مدام در تلاش و کوشش است تا با شگونهای شوم و روزهای پرتلاطم تابستان کنار بیاید. همه آمادهی جنگ هستند تا اینکه حمله آغاز میشود.
بخشی از کتاب
هنگامی که پنجه بر روی زمین برگپوشیدهی جنگل گذاشتند، شن طوفان نفسزنان گفت: «قلب آتشین! حالت خوبه؟»
قلب آتشین نمیتوانست پاسخ دهد. به پرچین خالی خیره شد و تلاش کرد آنچه که دیده بود را هضم کند. دوپاها ابرپنجه را دزدیده بودند! قلب آتشین نمیتوانست ترس چهرهی گربهی جوان را از ذهن دور کند. داشتند او را کجا میبردند؟ هرجا که بود، ابرپنجه نخواسته بود برود.
شن طوفان زیر لب گفت: «از پنجههات خون میآد.»
قلب آتشین یکی از پنجههای جلوییاش را بلند کرد و برگرداند تا نگاه کند. با حواسپرتی به خونی که میجوشید خیره شد تا آنکه شنطوفان به جلو خم شد و سنگریزههای روی زخمش را لیسید. میسوخت اما قلب آتشین اعتراضی نکرد. لیسهای ضربآهنگدار شنطوفان او را آرام کرد و به خاطرات دوردست گذشته فرستاد. وحشتی که مغزش را منجمد کرده بود. به تدریج محو شد. با پریشانی میو کرد: «ابرپنجه رفت.» قلبش به کندهی توخالی درختی میماند که با هر تپش از غم ناله کند.
شنطوفان به او گفت: «راه خونه رو پیدا می کنه.» قلبآتشین به چشمان سبز و پر از آرامش او نگاهی انداخت و ذرهای امید در دل خود حس کرد.
شنطوفان اضافه کرد: «اگه خودش بخواد.» حرفش به تیزی خار بود اما چشمانش پر از حس همدردی بودند و قلبآتشین میدانست که حرف او عین حقیقت است. شنطوفان میو کرد: «شاید ابرپنجه توی جای جدیدش خوشحالتر باشه. تو هم می خوای خوشحال باشه، مگه نه؟»
قلبآتشین آرام سری تکان داد.
«پس بدو. بیا برگردیم به اردوگاه.» میوی شنطوفان تند شد و موجی از درماندگی به دل قلبآتشین افتاد.
قلبآتشین با او جروبحث کرد: «برای تو آسونه! تو همخون بقیهی قبیلهای. ابرپنجه تنها همخون من بود. حالا دیگه هیچکس توی قبیله بهم نزدیک نیست.»
قلب آتشین نمیتوانست پاسخ دهد. به پرچین خالی خیره شد و تلاش کرد آنچه که دیده بود را هضم کند. دوپاها ابرپنجه را دزدیده بودند! قلب آتشین نمیتوانست ترس چهرهی گربهی جوان را از ذهن دور کند. داشتند او را کجا میبردند؟ هرجا که بود، ابرپنجه نخواسته بود برود.
شن طوفان زیر لب گفت: «از پنجههات خون میآد.»
قلب آتشین یکی از پنجههای جلوییاش را بلند کرد و برگرداند تا نگاه کند. با حواسپرتی به خونی که میجوشید خیره شد تا آنکه شنطوفان به جلو خم شد و سنگریزههای روی زخمش را لیسید. میسوخت اما قلب آتشین اعتراضی نکرد. لیسهای ضربآهنگدار شنطوفان او را آرام کرد و به خاطرات دوردست گذشته فرستاد. وحشتی که مغزش را منجمد کرده بود. به تدریج محو شد. با پریشانی میو کرد: «ابرپنجه رفت.» قلبش به کندهی توخالی درختی میماند که با هر تپش از غم ناله کند.
شنطوفان به او گفت: «راه خونه رو پیدا می کنه.» قلبآتشین به چشمان سبز و پر از آرامش او نگاهی انداخت و ذرهای امید در دل خود حس کرد.
شنطوفان اضافه کرد: «اگه خودش بخواد.» حرفش به تیزی خار بود اما چشمانش پر از حس همدردی بودند و قلبآتشین میدانست که حرف او عین حقیقت است. شنطوفان میو کرد: «شاید ابرپنجه توی جای جدیدش خوشحالتر باشه. تو هم می خوای خوشحال باشه، مگه نه؟»
قلبآتشین آرام سری تکان داد.
«پس بدو. بیا برگردیم به اردوگاه.» میوی شنطوفان تند شد و موجی از درماندگی به دل قلبآتشین افتاد.
قلبآتشین با او جروبحث کرد: «برای تو آسونه! تو همخون بقیهی قبیلهای. ابرپنجه تنها همخون من بود. حالا دیگه هیچکس توی قبیله بهم نزدیک نیست.»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر