دسته بندی : رمان خارجی

بازگشت

(داستان های انگلیسی،قرن 21م)
مترجم: منا زنگنه
110,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 309
شابک 9786008173793
تاریخ ورود 1400/11/10
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1400
وزن (گرم) 330
قیمت پشت جلد 110,000 تومان
کد کالا 110545
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب حاضر ماجرای زندگی یک پزشک ارتش را روایت می‌کند. شخصیت اصلی کتاب یک پزشک ارتش و سرباز جنگ به نام ترور بنسون است که دچار جراحات عمیقی شده است و مجبور است تا عادی شدن اوضاع به کابین قدیمی پدربزرگ خود در نیوبرن نقل مکان کند. در آن‌جا عشق دختری محلی به نام «ناتالی» او را گرفتار می‌کند و چنان عشقی بین آن‌ها شکل می‌گیرد که هیچ چیز نمی‌تواند او را به حالت قبل بازگرداند. در این میان با زنی به نام «کالی» آشنا می‌شود که تنها هم‌نشین پدربزرگش بوده است و اسراری در درون خود دارد که با فاش شدن آن، مسیر زندگی ترور عوض می‌شود.
بخشی از کتاب
می‌دانم که چه فکری می‌کنید: چگونه ممکن است مردی که دو سال و نیم مشکلات روحی و روانی داشته یک روانپزشک شود؟ وقتی در زندگی شخصی مشکل دارم چگونه می‌توانم به دیگران کمک کنم؟ سوال خوبی‌ست. خوب جوابش را… نمی‌دانم. شاید هم هرگز نتوانم به کسی کمک کنم. اما می‌دانم که به نوعی انتخاب‌های زیادی پیشِ‌رو نداشتم. با دید کم و انگشتانی ناقص نمی‌توانستم به جراحی فکر کنم، همین طور به شغل خانوادگی طب داخلی نیز علاقه‌ای نداشتم. البته اگر نگویم که دلم برای جراحی تنگ شده، دروغ گفته‌ام. حس شستن دست‌ها قبل از عمل و صدای برخورد دستکش به دستم. من عاشق ترمیم استخوان و رباط و تاندون‌ها بودم. در زندگی هدف داشتم. زانوی کودکی تقریبا دوازده‌ساله در قندهار را ترمیم کردم. او چند سال پیش از پشت‌بام افتاده و زانویش خورد شده بود. جراح قبلی آن‌قدر کار خود را بد انجام داده بود که به‌سختی می‌توانست راه برود. شش ماه بعد وقتی برای معاینه برگشت به طرفم می‌دوید. حس می‌کردم که او را شفا داده‌ام و او می‌تواند به زندگی طبیعی خودش ادامه دهد. نمی‌دانستم آیا روان‌شناسی هم می‌توانست چنین حس رضایتی به من بدهد. اصلا تابه‌حال کسی که مشکل ذهنی یا روانی داشته توانسته به بهبودی کامل برسد؟ زندگی بالا و پایین‌های زیادی دارد و امیدها و آرزوها در مراحل مختلف زندگی تغییر می‌کنند. من و دکتر بون هر دوشنبه با هم صحبت می‌کنیم. دیروز از طریق اسکایپ به من یادآوری کرد که کارها هیچ‌وقت تمامی ندارند. بعدازظهر همان روز کنار گریل ایستاده بودم. رادیو روشن بود. من به تمامی این موضوعات فکر می‌کردم. خورشید کم کم غروب می‌کرد و با تغییر رنگ آسمان من هم گوشت استیک نیویورکی که از یک قصابی در طرف دیگر شهر خریده بودم را روی آتش از این‌رو به آن‌رو می‌کردم.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است