دسته بندی : داستان نوجوان

هایدی (کتابخانه کلاسیک)

(داستان های کودکان انگلیسی،قرن 19م،بازنویس:گیل هرمان)
نویسنده: یوهانا اسپیری
120,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 108
شابک 9782001021062
تاریخ ورود 1401/07/23
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 106
قیمت پشت جلد 120,000 تومان
کد کالا 116843
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
یوهانا اسپیری در سال 1827در هیرزل سوئیس به دنیا آمد. او بعد از ازدواج با برنارد اسپری در سال 1852 شروع به نوشتن کرد و تا آخر عمر بیش‌تر از 50 داستان برای کودکان و بزرگسالان منتشر کرد. اسپیری در سال 1901 از دنیا رفت و در زوریخ دفن شد. در کشورش، سوئیس، چهره‌اش را روی سکه و تمبر منتشر کرده‌اند. کتاب حاضر روایتی بی‌نظیر و جذاب از دختری به نام هایدی است؛ او به کوهستان آلپ در سوییس می‌رود تا با پدربزرگ بداخلاقش زندگی کند. هایدی پدربزرگ را مردی خوش‌قلب می‌داند و در کنار او زندگی شادی دارد. تااینکه با پیشنهاد خاله‌اش راهی فرانکفورت می‌شود تا در آنجا با خانواده‌ای زندگی کند که صاحب یک دختر به اسم کلارا است. هایدی با کلارا رابطه‌ی خوب و دوستانه‌ای برقرار می‌کند و هم‌زمان که به او کمک می‌کند، در بسیاری از امور از او کمک می‌گیرد. زندگی دختر در شهر و در کنار این خانواده به‌شکلی مطلوب و آرام پیش می‌رود، اما او باز هم دلتنگ پدربزرگ و زندگی در کوهستان است.
بخشی از کتاب
دتی هایدی را به خانه‌ای بزرگ در فرانکفورت برد. صاحب‌خانه، آقای سسمن، ثروتمند بود. همسرش خیلی وقت پیش مرده بود. تنها فرزندش، کلارا، تمام روزهایش را روی صندلی چرخ‌دار می‌گذراند. آقای سسمن بیش‌تر وقت‌ها بیرون از خانه مشغول تجارت بود. خدمتکاری از کلارا مراقبت می‌کرد. خانم روتن مایر، زنی بداخلاق بود و مسئولیت همه‌ی کارهای خانه را برعهده داشت. وقتی خانم روتن مایر در را باز کرد، به هایدی زل زد و گفت: «اسمت چیه؟» هایدی اسمش را گفت. خانم روتن مایر باور نکرد و پرسید: -نمی‌تواند این باشد. اسم اصلی تو چیه؟ -یادم نیست. خدمتکار فکر کرد هایدی دارد بی‌ادبی می‌کند. -این طرز جواب دادن نیست. دتی دخالت کرد و گفت: «بعد از مرگ مادرش، اسمش آدلهاید شد.» خانم روتن مایر فکر کرد که این اسم کمی بهتر است، ولی هنوز با هایدی رفتار خوبی نداشت. کلارا دوازده سالش بود و هایدی هنوز هشت سالش هم نبود. او پرسید: «چطوری درس‌ها را با هم می‌خوانید؟ چه کتاب‌هایی خوانده‌ای؟» هایدی جواب داد: «هیچی.» خانم روتن مایر پرسید: «چه می‌گویی؟ چطوری خواندن را یاد گرفتی؟» هایدی به او گفت: «من خواندن را یاد نگرفته‌ام. پیتر هم یاد نگرفته.» خانم روتن مایر با نگرانی فریاد زد: «خدای من! پس تو چی یاد گرفته‌ای؟» هایدی که مثل همیشه راستگو بود، گفت: «هیچی.» خانم روتن مایر به سمت دتی برگشت و گفت: «او مناسب این کار نیست.» ولی آن موقع دتی داشت از خانه بیرون می رفت. کلارا که تمام مدت داشت نگاه می‌کرد، از آن طرف برای هایدی دست تکان داد. از هایدی پرسید: «دوست داری هایدی صدایت کنند یا آدلهاید؟» -همه هایدی صدایم می‌کنند. کلارا گفت: «خب، من هم تو را هایدی صدا می‌کنم. بهت می‌آید. من قبلا هیچ‌وقت کسی را که شبیه تو باشد، ندیده‌ام. همیشه موهایت کوتاه فرفری بوده؟» هایدی با خوشحالی گفت:«بله، فکر می‌کنم.» کلارا با لبخند گفت: «تو بچه بامزه‌ای هستی.»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است