دسته بندی : رمان خارجی

زن در آینه

(داستان های فرانسه،قرن 20م)
مترجم: شهلا حائری
295,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 490
شابک 9786222019563
تاریخ ورود 1400/09/15
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 572
قیمت پشت جلد 295,000 تومان
کد کالا 109066
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
زن‌بودن در چهارگوشه‌ی جهان و از دیرباز، از ابتدای تاریخ تا امروز، همواره متضمن شرایط ویژه‌ای بوده ‌است. شرایطی برای جسم و روح زن که برخی از آن‌ها خاستگاهی درونی دارد و برخی از بیرون بر ایشان تحمیل می‌شود. از این سبب اریک امانوئل اشمیت، همچون برخی از نویسندگان و صاحبان اندیشه در آثار خود سهم ویژه‌ای به زنان اختصاص داده است، تاآنجاکه شخصیت محوری بسیاری از آثار او را نیز زنان تشکیل می‌دهند. رمان «زن در آینه» در این دسته از آثار او جای می‌گیرد. نویسنده با انتخاب شخصیت‌هایی از زمان‌های مختلف تاریخی و مکان‌های متفاوت جغرافیایی، کوشیده کیفیتی جهان‌شمول به رمان بخشیده و در آن از دردها و رنج‌های ازلی و ابدی زن‌بودن سخن بگوید. در رمان «زن در آینه» داستان زندگی سه زن به‌صورت موازی روایت شده است و هر سه فصل یکبار داستان زندگی این شخصیت‌ها با زبانی سرراست و دور از پیچیدگی بازگو می‌شود. «آنی لی» بازیگری در لس‌آنجلس دوران معاصر است؛ «آن» در روزگار رنسانس در بروژ و «هانا» نیز در وین عصر طلایی زندگی می‌کند. آن‌ها در مکان‌هایی متفاوت از همدیگر و با فاصله‌ی زمانی قریب به یک قرن زندگی می‌کنند. اما زندگی‌شان از نزدیکی ماهوی بسیاری باهم برخوردارند. آن‌ها می‌کوشند تا با عصیان در برابر نقشی که مردان بر زندگی آن‌ها تحمیل کرده‌اند، سرنوشت خود را در دست بگیرند و همین مسئله چالش‌هایی جدی را پیش روی‌شان قرار می‌دهد که نقطه‌ی عزیمت سه نقطه‌ی داستانی جذاب این رمان هستند. نویسنده با روایتی دلنشین که گاه به شاعرانگی نزدیک می‌شود، مصائبی را که این زنان برای غلبه بر ناکامی‌های خود با آن روبه‌رو هستند، بازگو می‌کند. چنان که گویی آینه‌ای دربرابر شخصیت‌های رمان قرار داده تا مخاطب را با خود به دنیای زنانی جست‌وجوگر ببرد. کسانی که با شناخت از خواست‌های جسمی و روحی خود در تلاش هستند تا با رسیدن به اهداف‌شان هویت انسانی ازدست‌رفته‌شان را به اثبات برسانند.
بخشی از کتاب
زن جوان زیر لب گفت: ـ حس می‌کنم با بقیه فرق دارم. هیچ‌کس به حرف او توجهی نمی‌کرد. درحالی‌که عاقله‌زن‌ها دوروبر او در جنب‌وجوش بودند، یکی تور سرش را مرتب می‌کرد، آن یکی موهای بافته‌شده‌اش و دیگری روبانش را، و درحالی‌که زن خیاط مشغول کوتاه کردن زیردامنی‌اش بود و بیوه‌ی مرد معمار بند کفش‌های راحتی قلاب‌دوزی‌شده‌اش را می‌بست، زن جوان که بی‌حرکت ایستاده بود حس می‌کرد به یک کالا تبدیل شده است، مسلما کالایی وسوسه‌انگیز، آن‌قدر فریبنده که بتواند کنجکاوی همسایگان را تحریک کند و درعین‌حال کالایی ساده. اَنیک به اشعه‌ی آفتاب نگاه کرد که از پنجره‌ی کوچک لغزیده و به شکل خطی اُریب از اتاق عبور می‌کرد. لبخند زد. اتاق زیرشیروانی، که این نور طلایی سایه‌روشنِ آن را می‌شکافت، به سبزه‌زار یک جنگل شباهت داشت که با طلوع آفتاب به جنبش درآمده بود، جایی که در آن سبدهای لباس جایگزین سرخس‌ها و زنان جایگزین گوزن‌های ماده شده بودند. باوجود پرحرفی‌های بدون وقفه، اَنیک به سکوتی گوش فرا می‌داد که در اتاق جریان داشت، سکوتی عجیب، آرامش‌بخش و سنگین که از دوردست می‌آمد و در لابه‌لای پچ‌پچ‌های خاله‌زنکی حامل پیامی بود. اَنیک، به امید آنکه یکی از این زنان پُرافاده صدایش را شنیده باشد، رویش را برگرداند، اما چشمانش با هیچ نگاهی تلاقی نکرد؛ اَنیک که محکوم بود وسواس‌های آرایشی آن‌ها را تحمل کند، حتی از اینکه جمله‌ی «حس می‌کنم با بقیه فرق دارم» را بر زبان آورده باشد، دچار تردید شد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است