دسته بندی : رمان نوجوان

باغ مخفی

(داستان های نوجوانان آمریکایی،قرن 19م)
مترجم: مریم مفتاحی
350,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 376
شابک 9786006605043
تاریخ ورود 1402/03/24
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1404
وزن (گرم) 295
قیمت پشت جلد 350,000 تومان
کد کالا 123092
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
«مری لناکس» کوچک، بداخلاق و پرخاشگرست؛ او بعداز از‌دست‌دادن پدر و مادرش در هند به انگستان برگردانده می‌شود تا با عموی خود در باغی بزرگ، ساکت و قدیمی زندگی کند. مری در طول روز کاری برای انجام‌دادن ندارد به‌جز پرسه‌زدن در باغ، و البته تماشای سینه‌سرخی که بر فراز دیوارهای باغ اسرارآمیز پرواز می‌کند؛ باغی که ده سال است در آن قفل شده و کلیدش مفقود است. رمان باغ مخفی، در مورد کودک ناسازگار و مریض‌احوالی است که گویی تنها مواجهه با چیزی حیرت‌انگیز، می‌تواند تغییری در اخلاق او شکل بدهد. این کتاب داستان آشتی با آسمان و زمین و گل و رنگ و پرنده است؛ داستانی در باب دیدن و بوییدن و لمس‌کردن طبیعت و هر آنچه در آن است. منتقدان ادبی جهان، این رمان را شاهکار ادبیات کودک و نوجوان دانسته‌اند. از روی داستان باغ مخفی فیلم‌های گوناگونی ساخته شده است. فرانسیس هاجسون برنت (۲۴ نوامبر ۱۸۴۹ - ۲۹ اکتبر ۱۹۲۴)، خالق اثر حاضر، از تاثیرگذارترین نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان قرن است که به‌دلیل تجارب شخصی و زندگی پردردی که از سر گذرانده بود، توانست رمان‌هایی فارغ از زمان و مکان خلق کند. رمان‌هایی که موردتوجه‌ بزرگسالان و کودکان قرار گرفت . تم اصلی آثار این نویسنده تحول فردی و یافتن خویشتن است. مریم مفتاحی متولد ۱۳۴۳ ساری و فارغ‌التحصیل رشته‌ی مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه علامه‌طباطبایی است. از ترجمه‌های او می‌توان به مجموعه‌ی کامل آثار «جوجو مویز»، و رمان‌های همسر خاموش و دختر آسیابان و رمان کلاسیک جزیره‌ی مرجان نوشته‌‌ی «ر. م. بلنتاین» اشاره کرد.
بخشی از کتاب
زن که آشفته به نظر می‌رسید با تته‌پته فقط گفت که دایه نمی‌تواند بیاید. وقتی مری که به شدت خشمگین شده بود لگدی به او زد، زن آشفته‌تر شد و تکرار کرد که امکان ندارد دایه بتواند پیش ارباب کوچولو بیاید. صبح آن روز اوضاع و احوال مرموز به نظر می‌رسید. کارها نظم و ترتیب همیشه را نداشتند و از قرار معلوم تعدادی از مستخدم‌های بومی غایب بودند. آنهایی را هم که مری می‌دید، با چهره‌ای وحشت‌زده و رنگ‌پریده شتابان یا دزدکی به این طرف و آن طرف می‌رفتند. با وجود این، کسی چیزی به او نمی‌گفت. دایه هم پیشش نیامد. مری تمام صبح را تنها به حال خود رها شد. عاقبت سرگردان و بی‌هدف به باغ رفت و زیر درختی نزدیک ایوان سرگرم بازی شد. مثلا داشت برای خودش باغچه درست می‌کرد. گل‌های قرمز و درشت ختمی را به توده‌های کوچک خاک فرو می‌برد، با این حال، با گذشت زمان عصبانی‌تر می‌شد و فحش‌هایی را که بعد از برگشت دایه می‌خواست به او بدهد با خودش زیر لب تکرار می‌کرد: -خوک! ای بچه خوک! چون بدترین فحشی بود که می‌شد به بومی‌ها داد. کمی بعد مری که همینطور داشت با حرص دندان‌هایش را به هم می‌فشرد و پشت سر هم این فحش را تکرار می‌کرد صدای مادرش را شنید که همراه مردی به ایوان می‌آمد. مرد جوان و خوش‌قیافه بود و آنها با لحنی عجیب، آهسته با هم حرف می‌زدند. مری مرد جوان را که شبیه پسربچه‌ها بود، می‌شناخت و شنیده بود که این افسر جوان به تازگی از انگلستان آمده است. مری به مرد چشم دوخت، ولی نگاهش بیشتر به مادرش بود. هروقت شانس دیدن مادرش نصیبش می‌شد، تلاش می‌کرد با دقت نگاهش کند. خانم ارباب که دخترک هم اغلب به همین نام خطابش می‌کرد، زنی بسیار زیبا، ترکه‌ای و بلندقد بود و همیشه لباس‌های قشنگی می‌پوشید. موهایش شبیه به ابریشم فرزده بودند. بینی ظریف و کوچکی داشت که به او چهره ای متکبر می‌داد...
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است